دوستم كارگردان تلويزيون است. گفت: «از چند دقيقه ديگه چند تا نوجوون ميان براي تست بازي». دوستم تعريف ميكرد كه قرار است فيلمي بسازند درباره پسري كه بهدنبال علاقهمندياش است. همانطور كه دوستم درباره فيلم صحبت ميكرد، فهميدم از آن فيلمهايي است كه احتمالا وقتي براي ديدنش به سينما ميروم، خوابم خواهد برد. اما با ورود بچهها براي تست بازيگري، خواب كمكم از سرم پريد. يكي به عشق شهرت آمده بود تست بدهد، يكي براي اينكه پولدار شود اما عماد براي اين آمده بود كه مشغوليتي داشته باشد.
عماد پسر 16ساله مودبي بود كه براي بازيگرشدن كمي خجالتي بهنظر ميرسيد. سرش را انداخته بود پايين و نشسته بود روي صندلي تست. فيلمبردار و كارگردان، داشتند چاي ميخوردند و عماد هم سر به زير روي صندلي نشسته بود و حتي نگاهي به دمودستگاه نور و تصوير و تابلوهايي كه دوروبرش گذاشته بودند نميكرد. بعد از چند دقيقه دوستم نشست روبهروي عماد. نور را كه روشن كردند، به گمانم ديگر عماد، ما را كه پشت نور نشسته بوديم نميديد. چند بار سعي كرد از كنار نور، صدايي را كه به گوشاش ميرسد، پيدا كند اما بعد چند بار تلاش آرام شد و فقط به دوربين نگاه كرد.
سؤال اول را كه خواست جواب بدهد، فقط صداي نفسهاي ما در سالن شنيده ميشد. دوستم پرسيد: «چرا با پدر و مادرت نيومدي؟». عماد گفت: «پارسال تقريبا همين موقع بود كه مادرم مرد». بعد سكوتي كشدار كرد و سرش را پايين انداخت و ادامه داد: «فشارش يهو رفت بالا. برديمش بيمارستان. حالش بهتر شده بود اما وقتي صبح بيدار شدم برم بيمارستان مامان رو ببينم، ديدم بابا تو پذيرايي واستاده و داره پيراهنش رو عوض ميكنه». عماد خندهاي كرد و باز ادامه داد: «مامانم روي لباسما خيلي حساس بود. گفتم بابا ميخواد ايندفعه مامان رو خوشحال كنه. اما وقتي پيرهن سفيدش رو گذاشت روي مبل و پيرهن مشكي رو برداشت، همه زندگي رو سرم خراب شد». و بعد سكوت عماد آنقدر ادامه پيدا كرد كه دوستم پرسيد: «چرا با بابا نيومدي؟».
عماد اين بار لبخندي زد و گفت: «بابا مشغول كاره. نخواستم مزاحمش بشم». دوستم پرسيد: «اينكه بابا بياد با تو، مزاحمته؟». عماد خنديد، از جايش بلند شد و وقتي ميخواست كاپشنش را بپوشد، گفت: «اميدوارم هرگز در اين شرايط قرار نگيريد اما نميخوام بعد رفتن مامان جوري زندگي كنم كه بابا فكر كنه همه بار من روي دوشاش افتاده». دوستم خواست نگهش دارد اما پسر نوجوان گفت: «من براي تست بازيگري اومده بودم». به دوستم گفتم: «قصههاي خوب رو ببين و بساز».