خانه فضايي به تمامي شناختهشده است. براي همين است كه بعد از يك هفته، حتي مجللترين هتل را هم ميخواهيم ترك كنيم. آن كمال مصنوعي دلمان را آشوب ميكند. ناشناس بودن اجزا كه در برخورد اول، شعفمان را برانگيخته بود كمكم آزاردهنده ميشود و ما ميمانيم و جايي كه غريبگياش را آشكارا به يادمان ميآورد. بعد دلمان ميخواهد به آن آشفتهبازار آشناي خودمان برگرديم كه همه جايش برايمان شناخته شده است. انگار اين شناخته شده بودن و بيراز بودنش است كه آرامش را با خودش ميآورد. وقتي چيزي در خانه، اين نظام آشناي هميشگي را دچار اختلال ميكند فوري دنبال راه چارهاش ميگرديم و همهچيز را به سرعت به شكل شناخته شده پيشين در ميآوريم.
در خانه توان پيمودن تمام فضاها را داريم. شناختن تمام صداها و دانستن اينكه كدام شير آب چكه ميكند آرامبخش است؛ همين كه ميدانيم در كدام كابينت را بايد آهسته باز كرد و كدام همسايه سر و صدا ميكند و كدام پرنده، صبح زود روي لبه تراس مينشيند... .
وقتي بعد از چند روز زندگي در هتل به خانه برميگرديم، آشنابودن همه اجزا پناهمان ميدهد. حالا ديگر ميدانيم حوله حمام را به كدام جالباسي بياويزيم. روي كدام مبل دراز بكشيم كه دستمان به تلفن برسد و روزنامههاي خواندهشده را در كدام كشو نگه داريم. حالا ديگر ميدانيم وقتش شده چمدان را باز كنيم و همهچيز را سر جاي خودش برگردانيم... .
اين سرسپردگي آشنا همهچيز را تحملپذير ميكند؛ اجارهبهاي نجومي و بداخلاقي همسايه كناري و گريه شبانه نوزاد همسايه ديگر را... حتي روزهاي خاكستري و آلوده را هم قابل تحمل ميكند وقتي ميدانيم كه دل بستن چه حس غريبي است كه ميتواند در تندباد شهر آشوبزده پناهمان بدهد و خانه چگونه ميتواند بهتر از هر انسان زندهاي ما را با زخمهايمان در پناه خودش بگيرد.
خانه با تمام اجزايي كه ميشناسيم و جزئيات بياهميتي كه در مورد گوشه و كنارش ميدانيم ساخته ميشود و ما را بهخود ميخواند.« ما»، يعني انسان آواره و شهرنشين قرن كه گاهي فرصت خوابي كوتاه در خانهاش تنها آسايشي است كه هنوز از او دريغ نشده است.