هیچکس توی خیابان نیست. هرچه میروم نمیرسم. قلبم میتپد. نیمساعت است که دنبالم افتاده و ولم نمیکند. اصلاً از جان من چه میخواهد؟ مگر به سر و وضعم میخورد توی کیفم پول گندهای داشته باشم؟ دستهکلید را توی مشتم نگه داشتهام و نوک تیز کلید را بین انگشتهایم گرفتهام تا اگر اتفاقی افتاد بتوانم از خودم دفاع کنم.
کمی جلوتر یک ایستگاه اتوبوس میبینم. همانطور که تند تند راه میروم، گردن میکشم تا توی ایستگاه را ببینم... هیچکس نيست! ناخودآگاه آه بلندی میکشم. از ترس گریهام گرفته. زنگ گوشی مردِ پشت سرم شوکهام میکند.
«الو... همهچی حله داداش... دارم میآرمش... یهکم دیگه صب کن...» بغضم میترکد. شروع میکنم به دویدن. باد سرد اشکهایم را خشک میکند. پاهایم انگار روی زمین نیستند. نمیدانم او هم دارد میدود یا نه. میترسم بهم رسیده باشد.
همانطور که دارم در هوا پرواز میکنم، سرم را میچرخانم تا او را ببینم که... تق! صورتم به تنهی درخت توی پیادهرو ميخورد. از شدت ضربه منگم.
خون گرم روی لبها و چانهام میریزد. درد شروع ميشود. با سروصدا گریه میکنم. او را میبینم که به سمت من میدود. درد دماغ خونچکانم را فراموش میکنم. پا میشوم و لنگ لنگان، همانطور که با یک دست دماغم را نگه داشتهام، میدوم.
صدایی جدی از توی ذهنم داد میزند: بدو، نباید جا بزنی. تا خانه راه زيادي نمانده. بدو، با همهی توانت بدو. با خودم تکرار میکنم: بدو، جا نزن. بدو، جا نزن. بدو... بالأخره به کوچهمان ميرسم. صداهای دوروبرم متوقف شدهاند. همهچیز از حرکت ایستاده است.
توی ذهنم دارند شمارش معکوس میکنند: ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو... یک! لای در باز است. میپرم تو و در را میبندم. نفس نفس میزنم. آب دهانم را قورت میدهم و باز هم کوتاه و بریدهبریده نفس میکشم.
توی ذهنم قول ميدهم به حرف مامان گوش میکنم و دیگر برای تنها بهکلاس زبان رفتن اصرار نکنم... کولهام را که روی زمین پرت کرده بودم، برمیدارم و آرام آرام از پلهها بالا میروم. صدای زنگ در حیاط را میشنوم. حتماً با همسایهی طبقهي پایین کار دارد. زنگ در خانهمان را میزنم. مامان در را برایم باز میکند:
«یا فاطمهی زهرا! چی شده؟ سر و صورتت چرا خونیه؟ خدا مرگم بده...» میروم تو. هنوز ننشسته، زنگ در را میزنند. مامان دست از سؤالپیچکردن من برمیدارد و میگوید: «ئه مادر، همسایهی طبقهي پایینیه، رفته بود برای خودشون سیم بخره، گفتم یه دو متر هم واسهي ما بگیره این آنتن تلویزیون رو وصل کنیم. تو مانتو تنته برو بگیر ازش.»
با همان لباسهای خاکی و صورت خونی در را باز میکنم. تمام تنم یخ میکند. همان کسی است که تعقیبم میکرد! با تعجب نگاهم میکند و کیسهای را به من میدهد.
«مثل اینکه مادرتون به برادرم سپرده بود یهکم سیم براتون بگیریم...»
سرش را پایین میاندازد و از پلهها پایین میرود. قلبم تند میزند، خون به گونههایم میدود و جلوی در از خجالت آب میشوم.
شکیبا معین، 17ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
تصويرگري: نگار نعمتي، 15ساله، خبرنگار افتخاري از تهران