تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۹:۳۱

همشهری دو - شیدا اعتماد: پشت این دریچه‌ چوبی، زنی که دیگر نیست، آشپزی می‌کند. روی اجاقی که دیگر نیست دیگ بزرگی بار گذاشته است و بوی نان تازه‌اش از تنور می‌آید.

از دريچه به كودك ناموجودش نگاه مي‌كند كه در ايوان روي گليم نشسته و تكه‌هاي سنگ را بازيگوشانه روي هم مي‌چيند. صداي زنگوله‌ بزغاله‌ها و بع‌بع گوسفندها مي‌آيد و پارس سگ گله. زن مي‌داند كه شوهرش گله‌اي را كه ديگر نيست از چراگاهي كه هنوز سرسبز و مه‌آلود است برمي‌گرداند. خورشيد خسته زمستان پيدايش نيست و هوا سرد شده است. زن در ديگ را مي‌گذارد. نان‌ها را از تنور درمي‌آورد و مي‌رود روي ايوان بنشيند و براي كودكش بافتني ببافد. كودك حالا از بازي با سنگ‌ها خسته شده و به طرف بزغاله‌هاي كوچك سفيد و سياه مي‌دود. مردي كه ديگر نيست و شايد هيچ‌وقت نبوده‌ است بقچه‌ مچاله ناهارش را گوشه ايوان مي‌گذارد و خم مي‌شود تا گيوه را از پايش دربياورد. كودك يكي از بزغاله‌ها را كه هم قد خودش است بغل مي‌كند و مي‌دود. مي‌رسد كنار دريچه چوبي. مرد، بزغاله را از او مي‌گيرد. مي‌برد آن طرف‌تر روي زمين مي‌گذارد و دستش را روي ترك‌هاي ديوار مي‌كشد. با صداي گرفته‌اش مي‌گويد بايد قبل از عيد دستي به ديوارها بكشيم. زن سرش را تكان مي‌دهد. كودك خودش را به مادرش مي‌چسباند. سردش شده. هر سه آرام و بي‌عجله برمي‌گردند توي خانه و دستي كه ديگر نيست دريچه چوبي را مي‌بندد.