واقعيت اين است كه مادربزرگ براي مادربزرگي هنوز خيلي جوان بود اما در عين حال تلاش ميكرد در كسوت يك مادربزرگ مقتدر و باتجربه براي تربيت نوهها بكوشد. براي همين هم خيلي از گذشته و سختيهايي كه كشيده بود برايمان تعريف ميكرد و آخر همه ماجراهايي كه تعريف ميكرد ،آه ميكشيد و ميگفت چه روزگاري از سر باز كرديم، بره كه ورنگرده!
خيلي وقتها دستهاي مشت شدهاش را نشانم ميداد كه يعني از سرما دستهايمان اينطوري جمع ميشد يا عبارتي را بهكار ميبرد كه ميدانستم مفهومش اين است كه خيلي گرسنگي كشيديم؛ خيلي زياد.
مادربزرگ هميشه نگران نوهها بود؛ نگران اينكه نكند نوهها بيشوهر بمانند يا دختر خوبي براي پسرها پيدا نشود، نكند بچهدار شدنشان به مشكل بخورد. نكند خوب تربيت نشوند و با همسرانشان سازگار نباشند. براي همين هم از وقتي كه يادم ميآيد مداخلههاي تربيتياش را بيهيچ واهمهاي آغاز كرد و هميشه و همهجا اعلام ميكرد كه با اين شيوه تربيتي جوانهاي اين روزگار، نوهها همه لوس و به دردنخور بار ميآيند و اين شيوه تربيت يك پول سياه نميارزد.
مادربزرگ خيلي سختگير مينمود براي همين هم كمتر پيش ميآمد نوهها تصميم بگيرند بيحضور پدر و مادرشان خانه مادربزرگ بمانند. من ولي به طمع كتابخانه بزرگ دايي، اغلب تابستانها به خانهشان كوچ ميكردم و از راه شستن جورابهاي پدربزرگ و اتو كردن پيراهن و شلوارش و دستمال كشيدن راه پلههاي ساختمان دوطبقه، نوه نورچشمي مادربزرگ ميشدم. خب، آنوقتها من از نظريههاي فمينيستي چيزي نميدانستم و مادربزرگ هم!
بعدازظهر، مادربزرگ دور از چشم همه فمينيستها، جورابهاي پدربزرگ، از تميز و كثيف، را جمع ميكرد توي تشت و ميايستاد بالاي سرم. بعد هم مختصات نشستن و چنگ زدن به جورابها را طوري طراحي ميكرد كه با حداقل خستگي بتوانم جورابها را بشويم چون بعد از آن بايد خانه را هم جارو ميكردم و براي دو سه تا بچه پر سر و صدايم غذا درست ميكردم. اوووه كه چقدر كار داشتم!بعد هم درحاليكه من با دستهاي كوچكم جورابها را چنگ ميزدم زير لب غرولند ميكرد كه دخترش چقدر در تربيت من كوتاهي كرده و تربيت بايد جوري باشد كه بعدها خانواده همسرم در حق پدر و مادرم دعا كنند نه اينكه اينطوري خنگ و دست و پاچلفتي به نظر برسم!
من بر عكس همه نوهها هيچ وقت سعي نكردم به مادربزرگ بفهمانم كه دوره و زمانه عوض شده. هميشه هم مثل يك بره مطيع و رام بودم. به زعم ديگران ميترسيدم از كتابخانه پرو پيمان دايي محروم شوم ولي ميدانم كه اينطور نبود؛ مادربزرگ براي من يك كتاب جذاب بود؛ كتابي كه دلم ميخواست بارها آن را بخوانم.