آدمها كي به روياهايشان ميرسند. حدي براي تحقق رويا وجود دارد يا تا آخر عمر بايد اميدوار بود؟ آدمهاي خوشبخت كداماند؟ آنها كه به آرزويشان رسيدهاند يا آنها كه ديگر فكر هر تمنايي را از سر بيرون كردهاند.
در متني كه ميخوانيد حسن لطفي به مناسبت جشنوارهي فيلم فجر از يكي از اين آرزوهاي سينمايياش ميگويد. جايي كه ميان آرزو داشتن و نداشتن گم شده.
خيال فيلمساز شدن از خيلي قبلتر از مدرسهي باغ فردوس در سر من بود. از نوجواني، از سینما ایران و خیابان نادری. در سالهایی که هنوز علاقهمندان به فیلمسازی اینقدر زیاد نبود و خیلیها نهتنها فیلم ساختن بلکه فیلم دیدن را دور از شان خود و خانوادهشان میدانستند.
سالهایی که بعضیها وقت عبور از کنار سینما رو برمیگردانند تا چشمشان به عکس و پلاکاردهایی با تصویر مردان و زنان نیفتد.
همان روزها بود كه هر غروب، فیلمهای آن زمان را با حضور سعید قرقی، ممد طلا، حسن گردنی، علی موذی... بازسازی میکردیم. اینکه كي چه نقشی بازی کند با من بود.
شاید بهخاطر همین بود که وقتی در تابستان سال ۱۳۵۸ مرتضی هدایت دوربین کانن هشتمیلیمتری خرید، خیال کرد فیلمی به کارگردانی من و تهیهکنندگی او از تمام فیلمهای عالم بهتر میشود.
فیلمی که مقدمات ساختش خیلی زود فراهم شد؛ متاثر از حال و هوای آن روز من و جامعه. دوربینبهدست ميرفتيم محلههای فقیرنشین و اعیاننشین شهر كه فیلمی دربارهي ستم پولدارها به فقرا بسازیم. سر فيلمبرداري دیدن چهرهي من و مرتضی واقعا دیدنی بود.
غرور از سر تا پایمان میبارید و به همه فخر میفروختیم. نتیجهي کار هیچ تناسبی با این نخوت نداشت. عدم آشنایی من به کارگردانی و مرتضي به فیلمبرداری باعث شد تا اولین فیلم زندگیام فیلم پرتوپلایی بشود که به درد نمایش در جمع خودمان هم نخورد.
از این فیلم و کوچهي سوختهچنار و خیابان نادری و سینما ایران تا پايم را بگذارم مدرسهي باغ فردوس، ده سالی فاصله بود. ده سالی که اولش وارد سینمای جوان شدم.
حاصل حضورم در اين دوران آشنايي با رفقاي زيادي بود كه نتيجهاش فیلم هشتميليمترياي شد به اسم خاک... آب.
اين فيلم كوتاه در اولین جشنوارهي فیلم و عکس قزوین جايزهي بهترين فيلم و كارگرداني را گرفت و من خودم را به کارگردانی اولين فیلم بلند سینماییام نزدیکتر دیدم. بهخاطر همين فيلم خاك... آب هم بود كه آقای تبسمی رئیس ارشاد وقت قزوین كه فيلم را ديده بود ضمانت مرا برای ورود به مدرسهي باغ فردوس به عهده گرفت.
از چند سال قبلش، باغ فردوس شده بود مركز آموزش فيلمسازي و قرار بود نسل جديدي را وارد بدنهي سينماي حرفهای ايران كند ـ سال ۱۳۶۵؛ دورهي پنجم مدرسهي باغ فردوس. گفته بودند دانشجويان استاني باشند و خیلیها مثل من خودشان را رسانده بودند تا فیلمساز شوند.
اسامی پذیرفتهشدگان همين دوره را که اعلام کردند من نفر سوم بودم و جزو رزرويها. خودم و خیلیها مثل آقاي تبسمی يا مادرم تعجب کرده بوديم.
تعجب مادرم عادی بود. بندهخدا با آنکه هیچوقت قبولیام را در آزمون استخدامی هیچ سازمان و ادارهای ندیده بود همچنان من را شاگرد زرنگی تصور میکرد که نمره و ادبش زبانزد فامیل است.
پدرم با تمام خوشبینی ذاتیاش انگار منتظر این لحظه بود، گفت: «نگفتم پسرجان ریشت را با تیغ نزن. اقلا روز مصاحبه نمیزدی!» پيرمرد خوب فهميده بود كه پسرش هميشه در مصاحبهي حضوري گير میکند.
چند روز بعد در دفتر آقاي تبسمي فهمیدم مردودیام در گزینش ربطی به استفاده از تیغ ندارد؛ آقاي تبسمي كه ناراحتی مرا دید گوشی تلفن را برداشت و شمارهي رئیس وقت مرکز اسلامی آموزش فیلمسازی را گرفت.
از حرفهای آن روزشان چیز زيادي به خاطر ندارم اما یادم مانده که هر دو نفرشان از این تماس راضی بودند. رضایت رئیس مرکز بهخاطر این بود که میتوانست با تضمین آقاي تبسمي، گزینشگران وزارتخانه را به ورود يك نفر سوم به دانشگاه راضی کند.
آقای تبسمی هم از اینکه کاری برای فیلمساز (به قول خودش) مودب شهرش کرده بود خرسند بود. فیلمساز مودبی که بهزعم او میتوانست اولین فیلم بلندش را بهزودی بسازد.
روز اول مدرسه، فهميديم جنسمان جور است. ترك، كرد، فارس، عرب و...، باسواد و بیسواد، باکلاس و بیکلاس، باریش و بیریش، علاقهمند به سينما و غريبه با سينما همه بودند. كنار هم كه میایستادیم يك كشور بوديم.
جنس اساتیدمان هم جور بود و هر كدام سليقهي خودشان را داشتند. از فريدون ناصري كه كراوات میزد تا دوستي كه توي وزارتخانه كارهاي بود و يقهاش را تا بالا ميبست و ريشش هميشه آنكادرشده بود.
سرآمد اساتيدمان گلآقا بود. سر كلاس كيومرث صابري، ادبيات و خوشبیانی و طنز مليح را با هم داشتيم. البته بيشتر وقتها غمی هم توی چشمها و لحن حرف زدنش بود که بعضي میگفتند بهخاطر پسر جوانش است که در جواني به رحمت خدا رفته.
غير از کیومرث صابری استادان صاحبنام دیگري هم بودند و نهتنها من که بيشتر شاگردان دورهي پنجم خیال میکردند با وجود آنها تا ساخت اولين فیلم بلند سینمایی راهی نمانده است.
يكي از اين خاطرات خوش، کلاس فیلمنامهنویسی آقای داد بود. هنوز فیلمهای کانیمانگا و بازمانده را نساخته بود اما اطلاعات جامعي از فیلمهاي کلاسیک داشت و كلاسش براي بيشتر بچهها جذاب بود.
سالها بعد كه كتابي دربارهي فیلمنامهنویسی نوشتم ذکر خیری از او در مقدمهي كتاب کردم. چند باری تصمیم گرفتم سری به او بزنم و کتاب را تقدیمش کنم اما بازی زمانه نگذاشت.
ما و سينما خيلي زود از دستش داديم. هميشه فكر ميكنم از سر اتفاق کتاب را دیده و با قدردانی من لحظهای لبخندي زده و صورتش تماشاییتر شده. درست مثل روزهایی که برایش فیلمنامه میخواندیم.
آن روزها غیر از تدريس فیلمنامهنویسی، رئیس مرکز هم بود. سرش خیلی شلوغ بود. یکی دو بار اصلا وقت غذا خوردن روبهرویش نشستیم. او غذا میخورد و ما میخواندیم: روز/ خارجی/ ...
يكي ديگر از اساتيدمان منوچهر عسگرینسب بود که مبانی ياد ميداد. یک روز سر کلاس، یکی از ما دربارهي حرفهي فیلمسازی پرسید.
منبع:همشهري داستان