تاریخ انتشار: ۲۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۸:۰۸

همشهری آنلاین: جاده بود و هرم گرما؛ نمی‌شد شیشه‌های ماشین را پایین داد. چنان باسرعت می‌رفت که خاک دور ماشین را گرفته بود. جلوتر سرعتش را کم کرد

تا چشم کار می‌کرد، آب بود و شب. آب چرب. آب سیاه، آب سفت. روی قایق، من بودم و مردی که نمی‌شناختمش و موبایلی که آنتن نمی‌داد. قایق قدیمی آب را می‌شکافت و پیش می‌رفت.

باد می‌زد توی سر و صورتم. اشک توی چشم‌هايم جمع شده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که شنا بلد نیستم. اصلا چرا پیشنهاد عبدالله را قبول کرده بودم.

خلیجِ تاریک می‌توانست هیولاوار مرا ببلعد و کسی نفهمد چه بر سر من در شب‌های آخر اسفند آمد.

  • دوازده ساعت قبل

توی ظل گرما و شرجی صبح آخرهاي زمستان جنوب، وقتی از قایق تندرویی که مرا از بندرعباس به اسکله‌ی قشم رسانده بود پیاده شدم، پراید تروتمیزی جلوی پایم ترمز زد و در عقب را باز کرد تا خنکی کولر روشنش وسوسه‌ام کند.

سوار شدم. بوی نویی توی دماغم زد. هنوز مزه‌ی زیبایی خلیج زیر دندانم بود و قشم با آن خاک گیرا زیر پایم. برای ماموریتی کوتاه و فوری آمده بودم قشم.

شب عید بود؛ به‌سختی توانسته بودم بلیت رفت را برای صبح بگیرم و برگشت را برای همان شب اما از فرودگاه بندرعباس. از بندر تا قشم را با یک قایق تندروی‌ تروتمیز آمده بودم.

خلیج درندشت زیر پایم می‌درخشید؛ زیبایی بی‌پایان. جوان راننده صدایش درآمد: «کجا می‌رید؟ می‌رید خرید؟ آل‌استار بخرید، قیمتش نصف تهرانه...»

اسمش عبدالله بود، یک بومی سیه‌چرده و لاغر، با خنده‌هایی طولانی و نگاهی معصوم. وقتی فهمید چقدر در قشم کار دارم و چقدر وقت ندارم، پیشنهاد کرد تا شب راننده‌ام باشد.

قبول کردم. تا شب با کمک عبدالله تمام کارهایم خوب پیش رفته بود و تا جایی که می‌شد قشم زیبا را نشانم داده بود.

قرار آخرم، پشت قلعه‌ی پرتغالی‌ها بود. در یک خانه‌ی بزرگ پشت و پسله‌های جزیره، که حیاط بزرگش کش می‌آمد تا لب آب. مرد خانه برایمان همان‌جا میز زد و زن خانه که دستش به پخت‌وپز کم نمی‌رفت، نصف ماهی‌های خلیج را برایمان چید روی میز.

دریا سیاه و آرام بود و هوایی که از روی آب به سروصورت‌مان می‌خورد، مثل شیر آب خراب، گرم و سرد می‌شد. کارم که تمام شد چیزی تا پروازم نمانده بود.

دیر می‌جنبیدم، به پرواز نمی‌رسیدم و توی آن شلوغی شب عید، معلوم نبود می‌شد دوباره بلیت گیر آورد یا نه. پروازم ساعت ۱۱:۱۵ شب از بندرعباس به تهران بود و باید خودم را نهایت ۱۰:۳۰ شب می‌رساندم فرودگاه. باید راه می‌افتادم.

سوار پراید شدیم و عبدالله پایش را گذاشت روی گاز. ریسه‌های ریز آبی تندوتیزی که پرایدش را با آن تزئین کرده بود در شب بهتر خودش را نشان می‌داد.

خودش می‌گفت: «اسپورتش کردُم.» بوگیر خارجی هم از آینه‌اش آویزان بود. بعدازظهر تعریف کرده بود این بوگیر را مرجان، نامزدش، از جنس‌های «ماجد»شان برایش کش رفته. ماجد برادر بزرگ‌تر مرجان بود و عبدالله از او حساب می‌برد.

گفت باید تا ۹:۳۰ برسانمت اسکله. اگر نه اسکله را می‌بندند. نمی‌توانستم از شب قشم چشم بردارم. جزیره پر از مسافر بود. همه‌ی چراغ‌ها روشن بودند.

انگار عروسی است. دیرم شده بود اما به اسکله که رسیدیم، دلم نمی‌آمد از قشم دل بکنم. از ماشین تا لب آب را دویدم. آخرین لنج داشت راه می‌افتاد. چراغ‌هایش را روشن کرده بود و مثل یک عروس پاکستانی دم حجله برق می‌زد.

گفتم خداحافظ عبدالله. پرسید پروازت چه ساعتی است؟ ساعت را که گفتم، رنگش پرید: «با ای لنج ارید؟ ای دو ساعت تا بندر رو آبه... جا می‌مونی آجی...» دو ساعت؟ لرز را توی رگ‌هایم حس کردم.

گفتم صبح قایق من را از بندر بیست‌دقیقه‌ای رساند. گفت تندروها شب روی آب نمی‌روند: «خطرناکه...» هزار تا فکر با هم لولیدند توی سرم: به پرواز نرسم، کجا بمانم؟ هتل و مسافرخانه گیر می‌آید؟ پرواز بعدی کی است؟ جا می‌دهد؟

نکند تا لحظه‌ی سال تحویل گیر بیفتم توی جزیره... زل زده بودم به عبدالله و دهانم خشک شده بود. پرواز را از دست داده بودم. از دست داده بودم؟ نه تا وقتی عبدالله را داشتم.

«چاره‌ش رو من می‌دونم. سوار بشید.» دوباره سوار پراید عبدالله شدم. با سرعت سرسام‌آوری شروع کرد به رانندگی. لابه‌لای غر زدن‌ها و لایی کشیدن‌هایش می‌پرسید مطمئنم که باید همین امشب برگردم و وقتی هر بار جواب من مثبت بود، زیرلب چیزی را می‌غرید.

پرسیدم: «کجا می‌ری عبدالله؟» گفت: «به من بگو می‌خواي امشب بری تهران یا نه؟» گفتم: «مجبورم.» گفت: «پس می‌برمت یه جایی که بیست‌دقیقه‌ای به بندر برسید...» رفته‌رفته چراغ‌های جزیره کم‌سو شدند.

جاده بود و هرم گرما؛ نمی‌شد شیشه‌های ماشین را پایین داد. چنان باسرعت می‌رفت که خاک دور ماشین را گرفته بود. جلوتر سرعتش را کم کرد.

ریسه‌های ریز آبی توی ماشین با صدای تقه‌ی خفه‌ای خاموش شدند. ماشین روان و آرام روی ماسه می‌رفت. زوزه و عوعوي چند تا سگ از دور می‌آمد.

نه خیلی دور. پرسیدم: «عبدالله، این‌جا کجاست؟» صدای موج آب در پس‌زمینه‌ی عوعوی سگ‌ها توی فضا پیچیده بود. بوی خلیج توی مشام می‌زد. پشت سرمان تاریکی مطلق بود و روبه‌رو فقط دو نوار نور چراغ‌های ماشین دو سه متری را روشن می‌کرد.

عبدالله چراغ‌های جلوی ماشین را هم خاموش کرد و دستی پراید را کشید. حالا دیگر همه‌جا تاریک بود اما نه آن‌قدری که نشود فهمید پشت یک خرابه‌ی بی‌سقف ایستاده‌ایم. باز پرسیدم: «عبدالله این‌جا کجاست؟» گفت پیاده نشو. سوئیچ را برداشت، پیاده شد و وقتی در را آرام بست، قفل ماشین را زد.

منبع:همشهري‌داستان