در اين همواري ِخاك، در اين وفور بيسقفي، در اين هواي بيديوار، چه مجالي دارد خيال براي زيارت.
بياذن ِدخول، از هر طرف كه بخواهم قدم ميگذارم در رواقها. چه ضريحِ خلوتي! چه بيزائري روشني! تا چشم كار ميكند آسمان است و كبوتر. بيهراس ِبيبالي، پرواز ميكنم در صحنهاي خالي. ميگريزم از بندهاي وجود. نفس تازه ميكنم در بيسايگي آفتاب.
نبودن، مرا به ياد بودن مياندازد؛ به ياد مزاري كه ميگويند همين حوالي پنهان است. چگونه ميشود پنهان بودن را جست و جو كرد؟ چگونه ميتوان احتمال ِ مزار را زيارت كرد؟ چشمهايم را ميبندم، خيالم را مهار ميكنم، دلم را آرام. سر ميگذارم به ديوار ِبقيعي كه فقط در نام، بقعه دارد. مشام جانم پر از عطر ياس است و بغضي در گلوي شيعهام، تير ميكشد. مفاتيح غربت را ميگشايم و اشك راه خودش را پيدا ميكند.
نبودن مرا به ياد بودن مياندازد.
سلام ميدهم به راز ِگستردهاي كه در هيچ خاكي دفن نخواهد شد.