ورودي كوچه، طاقي بود درست پشت مسجد؛ دريچهاي به رؤيا، آن هم در ميانه بيداري؛ در ميانه روزي كه شلوغ بود و پر از بوي بهار و رهگذراني كه عكس خودشان را به مسجد و ميدان و درشكهها سنجاق ميكردند. اينجا كسي نميايستاد تا با ورودي كوچههاي سرپوشيده عكس بگيرد. شايد حتي حواسشان نبود كه پشت اين دريچهها و مسيرها، زندگي جريان دارد؛ جايي كه نور كم ميشود و راهها باريك. نفس در سينه حبس شده ميماند تا رسيدن به زندگي، به خانه، به حياط.
كوچهها، ديگر فقط كوچه نبودند؛ مسير نبودند، راهي بودند براي سلوك. با قدم برداشتن در آنها، عارف ميشدي و تا بخواهي برسي 100خيال از سرت گذشته بود كه همانجا مسكن داشتند؛ خيالهايي كه زير آفتاب تند شهر بزرگ در محاصره ماشينها و آدمهاي بيحواس گم ميشدند؛ خيالهايي كه براي اينكه منقرض نشوند به تك و توك كوچههايي كه هنوز باقي مانده بودند ميگريختند و باز اسيرت ميكردند.