اين بعضيها، بوي وصل و آشنايي و امنيت را هم زودتر حس ميكنند و روي هوا آن را ميقاپند.همين بعضيها هميشه گمشدهاي دارند. دنبال جاي آشنايي ميگردند تا از دردها و غربتها به آن پنهاه ببرند.
به گنبد خضرا خيره شده بودم. چون جهان چشمهاي مرا فتح كرده بود و ديدم چقدر دلم بند است. چقدر اينجا آشناست. بوي امنيت ميدهد. امنيت نگاه پدرانه يك پيامبر به كودكي يتيم كه مشغول خاكبازي است. نه فقط مسجدالنبي كه همه مدينه بوي وصل ميدهد؛ بوي آشنايي. بوي رسيدن به آنجا كه متعلق به آني. مدينه شهر آشناي همه مسلمانان است؛ شهري كه حتي اگر پيش از اين به آنجا نرفته باشي باز هم برايت آشناست؛ شهري كه هيچ مسلماني در آن احساس غربت نميكند و آن را مثل خانه خودش ميداند.
دلم آرام گرفته بود. قرار داشت. انگار آب و گلم را اينجا سرشته بودند و من سالها بيقرار وصلي بودم كه نميدانستم بايد كجا به جستوجوي آن باشم.