اما اين تعقيب و گريز، چيزي بيشتر از بازيهاي كودكانه بود. به روشني معلوم بود اين گروه كه اينك بهدنبال رهگذر ميدود، سرِ خود اين كار را نميكند. حتما بزرگترهايي بالغ و اهل نيرنگ پشت اين ماجرا پنهان شدهاند.
به انتهاي كوچههاي شهر رسيد. پشتسر، يكي داد ميزد تو بايد از شهر ما بيرون بروي! ديگري دشنامهاي باديه نشينان را نثارش ميكرد و يكي صحنه را مديريت ميكرد: بچهها! اين ساحر و كاهن را بيرون اندازيد؛ مجالش ندهيد. او براي شهر ما خطرناك است.
چند روز پيش بود كه محمد(ص) خودش را به شهر طائف رسانده بود تا شايد برگ جديدي از دفتر مأموريتش را بگشايد. جريان هدايت در مكه به كندي پيش ميرفت اما او هرگز خسته نميشد. براي امتداد تاريخ، برنامهها داشت و به هدايت انسانها ميانديشيد. خودش را به طائف رساند تا شايد افراد جديدي را براي ياري دين خدا پيدا كند اما زورمندان شهر كه تبليغ او را براي منافع خود خطرناك ميديدند عدهاي از بچهها و ديوانهها را اجير كردند تا به او حمله و از شهر اخراجش كنند.
خودش را پشت ديواري پنهان كرد تا قدري بياسايد و قطرههاي خون و عرق را از پيشانياش پاك كند. رو به آسمان با خدايش مناجات كرد. كمي آن طرفتر ميان درختهاي انگور، غلامي نصراني اين صحنه را ديد. دلش سوخت و براي او انگور آورد.
سيد دست در طبق برد و قبل از خوردن گفت: بسمالله. غلام ترسا گفت: اين چه عبارت بود كه گفتي، اي رهگذر!؟ مهرباني و عطوفت، صورت رهگذر را تازه كرد.گفت: اي غلام! تو از كدام شهري و بر كدام دين؟ گفت: من نصرانيام و از شهر نينوا. اينجا كارگري ميكنم. «غلام! ميدانستي شهر تو، شهر يونس نبي است؟» غلام گفت: همان پيغمبر خدا را ميگويي؟ سيد گفت: بلي؛ يونس برادر من است. او نيز پيغمبر خدا بود درست مثل من، ولي مردم مرا تكذيب كردند. و البته بعد از من، ديگر خداي رسولي نخواهد فرستاد. اشك از ديدگان غلام خسته جاري شد. خودش را به پاهاي پيامبر(ص) انداخت و ايمان آورد.
آخرين پيامبر خدا، بر هدايت مردم اشتياق داشت و به رستگاري نسل انسان عشق ميورزيد. در اين راه سختيهاي بسيار كشيد و مسير تاريخ را دگرگون كرد.