سمیرا سه پلهی ایوان را پرید. دمپاییهایش را زیر بغل زده بود.
- وایسا نرگس، دارم میآم...
نرگس سمیرا را که دید، همهی صورتش لبخند شد. آرام در گوشش چیزی گفت. سمیرا برگشت.
- بچهها دارن تو کوچهي هفتم فوتبال بازی میکنن.
نرگس نگاهش را دزدید.
- خود داداشم گفت.
بعد آستین سمیرا را کشید و رفتند.
در خودش بسته شد. موزاییکهای کف حیاط داغ داغ بودند. شاهتوتهای رسیده که رویشان میافتاد، بنفش میشدند، انگار یک غول بیابانی با مشت زیر چشمشان بادمجان کاشته بود!
پلههای ایوان را دو تا یکی پریدم.
پنجرهی زیرزمین باز بود. خنکی با بوی سیرترشی و برنج و کاغذ کاهی از آن بیرون میآمد. صدای مادر میگفت: «سیاوش بیا تو...»
- میخوام برم فوتبال.
- هوا گرمه. خوندماغ میشي.
توپ چهلتکه را از روی ایوان برداشتم. آفتاب جانِ زمین را به لبش رسانده بود، اما بوی خاک بارانخورده کوچهي هفتم را پر کرده بود. ماشااللهخان روی دیوار کاهگلی مغازهاش آب پاشیده بود.
نادر من را که دید، دوید و توپ را از دستم قاپید. رو به بچهها فریاد زد: «سیاوش تو تیم ما...»
بازی که شروع شد، من توی دروازه بودم. نادر مثل فرفره میدوید.
- آفرین داداش... گل بزن گل!
صدای نرگس بود که با سمیرا، نادر را تشویق میکردند. از دروازه بیرون آمدم. خواستم طوری شوت کنم که از این دروازه تا آن دروازه گل شود، ولی صدای نادر ميگفت: «از دروازه بیرون نیا.»
و تشویق تیم حریف.
* * *
همانطور که روپایی میزد، گفت: «اشکال نداره. بازی فردا جبران میکنی.»
- توی دروازه؟
- خب فردا دروازهبان نباش.
سمیرا پرید وسط حرفش: «آخه بلد نیست شوت کنه.»
نرگس ریز ریز خندید.
- باید به پات زاویه بدی. ببین... اینطوری...
توپ را جلوی پایش گذاشت و گفت که محکم شوت کنم.
همهی قدرتم را در پايم جمع کردم. چشمهایم را بستم و شوت کردم.
چشمهایم را که باز میکردم، حتماً نرگس نگاهم میکرد و میفهمید باهوشم.
بوی کاهگل بارانخورده میآمد و صدای شکستن. لابد دوباره ماشااللهخان شیشههای توی بقالی را شکسته بود. لابد عینکش را گم کرده بود.
چشمهایم را باز کردم. نرگس گره روسریاش را محکم کرد.
- بابام میکشتت!
سمیرا آرام در گوشم گفت: «گفتم بلد نیستی شوت کنی.»
درِ خانه باز شد. پدر نادر دستی به سبیلش کشید. صدای قلب نادر را میشنیدم.
- کی شیشه رو شکست؟ نادر تو دیدی؟
- من...
همهی نگاهها نادر شد.
* * *
به دیوار سیمانی دست کشیدم. صدای موتور از دور هوا را شکافت. وقتی از کنارم رد میشد، غرولند کرد: «داداش سر راه وایستادي.»
خواستم بپرسم مغازهی ماشاللهخان کجاست. بعید بود از بین آن همه خانه بتوانم خانهی خودمان را پیدا کنم.
خواستم بروم، اما انگار کسی میگفت: «سیاوش...»
لابد یکی از پیرزنها من را شناخته بود. وقتی برگشتم، یکیشان دستهای ریحان به طرفم گرفت.
- شما داماد خانوم پناهی هستی؟
دوباره کسی سیاوش را صدا زد. از در کوچک خانهي بغلی بچهی دوسالهای تلوتلوخوران بیرون آمد. خواستم دستش را بگیرم.
- سیاوش، مامان، نخوری زمین.
من را که نگاه کرد، صورتش لبخند شد. انگار تشکر کرد.
خانم جوان دست بچه را گرفت و آرام آرام شروع به راه رفتن کردند.
- نرگس جون، داشتی برمیگشتی برای من نون بگیر. خیر ببینی.
خانم جوان برگشت. گره روسریاش را محکم کرد. برای پیرزن دست تکان داد و رفت. خواستم بپرسم کبودی زیر چشم نادر و جای کتکی که به جای من خورده بود خوب شده یا نه؟ خواستم بگویم ببخشید که آن شب اسبابکشی نشد خداحافظی کنم. خواستم خداحافظی کنم، اما از سر کوچهي هفتم که پیچیدند، کوچه خالی از بوی نرگس شد.
دریا اخلاقی، 16ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
عكس: محمدحسين نادعلي، خبرنگار جوان از خرمآباد