چهرهها غريبه بودند. انگار يكنفر نقشه ساختمان را تا ميتوانست گيجكننده و پيچدرپيچ كشيده بود و شماره كلاسها را به بيربطترين شكل ممكن گذاشته بود. بالاخره رسيدم. 816، كلاسي شبيه بقيه كلاسها بود با يك در نيمهباز و جماعتي كه سروصدايشان ميآمد. كسي من را نميشناخت پس ميتوانستم چند دقيقهاي روي نيمكت توي راهرو بنشينم و به همه حرفهايي كه ميخواستم بزنم، فكر كنم و آيتالكرسي بخوانم.
رأس ساعت8 يك نفس عميق كشيدم و در كلاس را باز كردم. كسي متوجه من نشد. صدايشان را ميشنيدم اما حرفهايشان را نميفهميدم. صداي قلبم با وزوز گوشم قاطي ميشد و يك سمفوني عجيب و غريب راه انداخته بود. كيفم را كه روي ميز گذاشتم يك نفر گفت: شما استادين؟ همين يك جمله كافي بود تا 40جفت چشم با حيرت به سمتم برگردند و با نگاهشان همان سؤال را تكرار كنند. در آن لحظه خودم هم از خودم همين سؤال را ميپرسيدم. چرا اينكار را قبول كرده بودم و به جاي استادي كه رفته بود، آمده بودم. خودم را معرفي كردم.
چيزهايي راجع به كتاب گفتم و نخستين جمله را روي تابلو نوشتم. تابعيت، رابطهاي حقوقي، سياسي و معنوي بين فرد و دولت...بقيهاش را نميتوانستم بنويسيم. املاي «است» را يادم رفته بود. گچ، توي دستم ماسيده بود و من جرأت برگشتن نداشتم. مگر ممكن است؟ به كتاب نگاه كردم. دنبال يك «است» ميگشتم. نبود. انگار همه دنيا پر از «بود»، «كرد» و ... شده بود. زمين زيرپايم سر ميخورد. گچ را پاي تابلو گذاشتم و پشت ميزم برگشتم. يكنفر از آخر كلاس صدايش را بلند كرد: «استاد يخدِه فونتدونا گندِهتِر كنين! نور توشِس. پيدا نيس!» كلاس خنديد. من هم خنديدم. دوباره نگاهشان كردم. اينبار چقدر بهنظرم آشنا ميآمدند. دستهايم را بههم ماليدم و گفتم: «بچهها من نخستين روزي است كه از روي اين نيمكتها بلند شدهام و پشت اين ميز آمدهام، راستش را بخواهيد آنقدر هول كردهام كه يادم رفته، «است» را چطور مينويسند».
صداي خندهشان بعد از 8سال هنوز توي گوشم است. بعد از آن روز همهچيز تغيير كرد. حالا به نوشتن روي تابلو عادت كردهام، درشتتر مينويسم. به تساوي نگاهشان ميكنم. گاهي شوخي ميكنيم، گاهي هم از كوره در ميروم. وقتهايي كه خسته ميشوم برايشان خاطره ميگويم و از خواندن جوابهاي عجيب و غريبي كه توي برگهها مينويسند، خندهام ميگيرد. اگر پايش بيفتد بخشهايي از زندگيام را كه ميتواند برايشان الهامبخش باشد، تعريف ميكنم و از روي خيلي از بخشهايش ميپرم. مچشان را موقع تقلب ميگيرم. گاهي هم به روي خودم نميآورم و با خودم ميگويم بگذار قدري خوشبگذرانند. يادگرفتهام حواسم به عاشقها و دلشكستهها، چكبرگشتيها و شاغلها باشد. با هم كنار ميآييم. هيچوقت استاد نشدم و هميشه يك سالبالايي ماندم. ياد دادهام، خيلي هم يادگرفتهام. اسم و قيافههايشان يادم ميرود اما انگار وضع حافظه آنها خيلي بهتر است. هر سال به جاي تبريك روز معلم يك عالمه «است» برايم ميفرستند.