هرچند دقيقه هم سرش را بالا ميگرفت و شكر ميكرد، از آن شكرهايي كه با گفتن شين آن شيريني به جان آدم ميريزد. حسنآقا خودش را در علي ميديد.
شيرينزبان بود و با همان سن كم و جثه كوچكش خوب بلد بود چطور در دل همه جا باز كند. علي از همان اول انگار براي بزرگشدن عجله داشت، براي مردشدن، براي عاشقشدن، براي رفتن، براي شهيد شدن. هركاري را زودتر از موعدش انجام ميداد. خواهرها چه كيفي ميكردند از اين برادر غيرتي كه وقتي مشكلي پيش ميآمد صدايي مردانه در گوشهايشان ميپيچيد: «غصه نخوريد، من هستم. حلش ميكنم» و چه آرامش و يقيني داشت شنيدن اين جملهها از زبان داداش علي.
مادربزرگ علي گرفتار آلزايمر شده بود، آنقدر كه گاهي اسم بچهها و نوههايش را هم يادش نميماند. شدت بيماري آنقدر بود كه زمينگيرش كرده بود. لازم بود كسي مراقبش باشد، دارويش را سر وقت بدهد، لباسش را عوض كند، حواسش باشد كه يكدفعه در خانه را باز نكند و بيرون برود و گم شود. وقتي عموها و عمهها دور هم جمع شدند تا وظايف مراقبت و پرستاري از مادر را تقسيم كنند، علي مجال نداد و پيشقدم شد براي زندگي با مادربزرگ؛ تازه خدمت سربازياش را تمام كرده بود و كلي برنامه و كار داشت اما همه خاطرجمع بودند كه او ميتواند هم مراقب مادربزرگ باشد و هم مراقب خودش!
خيلي از شبها تا صبح كنار تخت مادربزرگ بيدار ميماند، صبح هم نشده مشغول كارهاي خانه ميشد... بيماري آنقدر پيشرفت كرده بود كه ديگر خيلي از نزديكان و خانوادهاش را هم نميشناخت اما چهره و قد و بالاي علي را از دور تشخيص ميداد و ميدانست كسي كه مهربان است و او را روي كولش اين طرف و آن طرف ميبرد، بدون دلخوري و اوقات تلخي دمعيد برايش فرش ميشويد و خانهتكاني ميكند، فقط علي جان مادر است...
آمد خانه. نمازش را خواند. نشست كنار تخت. گوشه چادر پيرزن را بالا آورد و بوسيد. با لبخند گفت: «مامان اين دفعه كه برم، ديگه برنميگردم. بايد حلالم كنيها! بايد از من راضي باشيها!» مادربزرگ زل زد بهصورت علي. يكدفعه خروارها بغض توي گلويش جا گرفت. نفسش بالا نميآمد. خوب علي را نگاه كرد. سر او را در آغوش گرفت و غرق بوسه كرد. اشكهايش مثل باران روي سر و صورت علي ميباريد.
حسنآقا رفت جلو و علي را در آغوش گرفت. ميخواست بگويد نرو بابا. اين دفعه نرو. تو چشم و چراغ اين خانهاي. بمان تا دلم آرام باشد. علي پيشانياش را بوسيد. پدر و پسر چشم در چشم نگاه كردند. لازم به حرف نبود. چشمها خودشان زبان همديگر را ميدانند. پدر مانده بود ميان دل خود و دل پسر. علي شروع به زمزمه كرد. روضه قديمي و محبوب پدر. پسر دستش بالا رفت و پدر رضا داد به رفتن. به رفتني كه تا به حال برگشتي نداشته. حالا پدر، هروقت دلش ميگيرد زير لب زمزمه ميكند. همان روضه قديمي و محبوب پسر را.«پسرم! سروقدم! راه برو چند قدم... تا كنم روي تو را خوب تماشا پسرم!»