همشهری آنلاین- رابعه تیموری: فروردین امسال بود، ولی انگار هزار سال از آن روز گذشته است. پیکرش برنگشته تا لااقل یکبار دیگر قد و بالایش را ببینند. تا سنگ مزاری داشته باشد که وقت دلتنگی کنارش اشک بریزند و سبک شوند. حتی ساک و چکمه یا نشانی به اندازه تار نخی از پیراهن علی برنگشته، برایش مراسم تشییع و خاکسپاری هم نگرفتهاند، دل بابا، مامان، داداش محمد و آبجیها برای دیدار روی علی به ذرهای رسیده و با آنکه یقین دارند از قد و قامت رشیدش خاکستری هم بر زمین نمانده، باز هم چشم انتظار رسیدن نشانی از پیکر او هستند. علی بیات از شهدای جاویدالاثر مدافع حرم است که فروردین امسال به شهادت رسیده است. در این روزهای پر از دلتنگی خانواده شهید بیات به دیدارشان رفتیم تا با مرور خاطرات زندگی شهید، از او یاد کنیم.
قصههای خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید
از کودکی عاشق هیئتهای محله بود
بعد از سمیه و سمانه، خدا علی را به حسن آقا و همسرش بخشید. علی ۲ ساله بود که از نعمت مادر محروم شد و در دامن زهرا خانم زبان باز کرد. شیرین زبان بود و با همان سن کم و جثه فلفلیاش خوب میدانست چطور در دل همه جا باز کند. علی انگار برای بزرگ شدن عجله داشت و هرکاری را زودتر از موعدش انجام میداد. هر بار که بابا، علی کوچک را همراه خودش به مسجد میبرد، چشمش به بچه بسیجیهای محل بود که مسجد را میچرخاندند. علی ۵ سالش بود که عضو بسیج مسجد امام(ره) شد. با آنکه کم سالترین عضو پایگاه بود، در هر برنامهای جلوتر از بقیه حاضر میشد و حسابی غیرت به خرج میداد که از بزرگترها کم نیاورد. وقتی بابا او را به هیئت محل میبرد، همه هوش و حواسش به مداح مجلس بود که چطور نوحه میخواند و مجلس میچرخاند. علی در عالم بچگی به جای شیطنت و آتشسوزاندن دوست داشت لحظات تنهاییاش را با تمرین نوحه و مداحی بگذراند. صدایش هم گرم و گیرا بود و سوز داشت. روزی که او برای نخستین بار توی هیئت خیابان شهید عیوضخانی روضه خواند، کوچک و بزرگ هیئت شیفته حس و حال مجلسش شدند و از آن پس هر بار که اهالی برای مراسمی در هیئت جمع میشدند، علی نوجوان یکی از مداحان مجلس بود. محمد و زینب بعد از علی به خانواده بیات اضافه شدند. علی برای خواهرانش، داداشی مهربان و باغیرت بود که در هر مشکل کوچک و بزرگی، با اطمینان و مردانه میگفت: «غصه نخور، من هستم. حلش میکنم دیگر! » و آبجیها هم دلشان قرص و پشتشان گرم میشد که داداش هست...
تکیهگاهی برای محمد
اما برای محمد، داداش علی یک ستون بود، یک تکیهگاه. علی با آنکه چندان از محمد بزرگتر نبود، از همان کودکی هوایش را داشت. وقتی با هم به مسجد میرفتند، محمد میدید علی چقدر میان بچهها و ریشسفیدهای مسجد حرمت دارد و دوست داشت پا جای پای او بگذارد. علی با صبر و حوصله به محمد، مکبری و مداحی آموزش میداد تا بیشتر دلبسته هیئت و مسجد شود. پختگی رفتار علی سبب شده بود حسن آقا و زهرا خانم هر جا به مشکلی برخورد میکنند، سراغ پسر نوجوان خانواده بروند تا نظری سنجیده و حساب شده بشنوند. علی عادت داشت وقتی سر سفره مینشست، تا پدر و مادر دست به غذا نمیبردند، به چیزی لب نمیزد و زمانی که پدر در موضوعی با او اختلاف نظر داشت، با نجابت و حرمتداری، آنقدر دلیل و برهان میآورد تا او را متقاعد کند. علی شلوغ و پرشر و شور نبود، ولی بودنش در خانه کافی بود که همه برای ساعتها دورهمنشینی و گل گفتن و گل شنیدن انرژی بگیرند. لبخندی که همیشه روی صورت آرام علی نشسته بود، سبب میشد که حتی نزدیکانش هم به غصه و مشکلاتی که بر شانه مردانه او سنگینی میکرد، پی نبرند. آن سال تولد مامان نزدیک بود و محمد هنوز نتوانسته بود برای هدیه تولدش فکری بکند. محمد فقط به داداش علی میتوانست بدون شرم و ناراحتی بگوید دستش خالی است. داداش با آنکه آن روزها اوضاع مالی روبهراهی نداشت، پول خرید کادو مامان را فراهم کرد و آن جشن تولد به یکی از خاطرههای خوش زهرا خانم و بچهها تبدیل شد. زهرا خانم نمیدانست پسرانش برای شادکردن دل مادر چقدر به سختی افتادهاند، اما میتوانست حدس بزند پسر بزرگ خانه مثل همیشه بیشترین سهم را در تدارک جشن دارد. وقتی علی و محمد به مادر هدیه میدادند، زهرا خانم بیاختیار حرف دلش را به زبان آورد: «علی تو باید همیشه کنار محمد باشی. تو باید...»
رفاقتی برادرانه
داداش علی برای بچههای محل هم، خوب رفاقت و برادری میکرد. او از درآمد اندکش برای بچههای عشق فوتبال محله جلیلی، سالن فوتسال اجاره کرده بود، برایشان بلیت استخر میخرید و هرکاری از دستش بر میآمد انجام میداد تا آنها اوقات فراغتشان را در کوچه و خیابان و با رفتارهای نامناسب سپری نکنند. وقتی یکی از جوانان محله به بیراهه میرفت، علی بیشتر با او رفاقت میکرد و آنقدر همدل و همزبانش میشد تا از راهش برگردد. در محله جلیلی هیچکس گمان نمیکرد جوان شر و عربدهکش محل که همه از آزارهایش به ستوه آمده بودند، در رفاقت با علی آنقدر تغییر کند که روزی لباس طلبگی بپوشد و همه به اسمش قسم بخورند. علی در بسیج قد کشیده بود. دورههای امدادگری و آموزشهای نظامی را هم با شایستگی و موفقیت پشت سر گذاشته بود. محمد وقتی همراه برادرش به باشگاه ورزشی میرفت، میدید که داداش مظلوم و سربه زیرش، با شجاعت و جسارتی خاص، تمرینات سخت و نفسگیر کشتیکچ، کیک بوکسینگ، دفاع شخصی، کیوکوشین و دیگر مهارتهای تکاوری را انجام میدهد. این توانمندیها از علی، نیرویی کارآزموده و کلیدی ساخته بود و فرماندهان با خیالی آسوده، مسئولیتهای حساس را به او میسپردند. از مدتها پیش علی گاه و بیگاه برای آموزش رزمی مدافعان حرم، به سوریه میرفت، اما هر بار که پدر دلیل این رفت و آمدها را میپرسید، جواب میداد: «من امدادگرم، آنجا به زخمیها کمک میکنم. از زائران حرم پذیرایی میکنم...»
ناگفتههای تلخ
مدتی به عید نوروز مانده بود که علی دوباره برای رفتن شال و کلاه کرد. پدر هیچوقت باور نکرده بود که پسر شجاع و نترسش در کارزار جنگ سوریه به دور از خطر میماند. آن روز پدر میخواست به علی بگوید حرفهایش را باور نکرده، بگوید که هر بار تا میروی و برمیگردی، من و مادرت هزار بار میمیریم و زنده میشویم. آن روز انگار علی هم تصمیم گرفته بود همه چیز را بیپرده به بابا بگوید تا پیش از رفتنش از او حلالیت بطلبد. پدر با هزار زبان سعی کرد علی را از رفتن منصرف کند، اما تا علی زبان باز میکرد که جوابی بدهد، حسن آقا فقط دعا میکرد از شب عاشورای کربلا حرفی به میان نیاورد. علی خوب میدانست نقل آن شب دهان بابا را قفل میکند، اما نمیخواست با این کلام عرق شرمندگی بر پیشانی بابا بنشاند. حسن آقا از حرفش کوتاه نمیآمد و بالاخره علی چیزی را که پدر از شنیدنش هراس داشت، به زبان آورد: «بابا مگر روز عاشورا امام حسین(ع) جلو علیاکبر و علی اصغرش را گرفت که به میدان جنگ نروند؟ اگر آن زمان ما بودیم...» روز خداحافظی با هر قدمی که علی بر میداشت، حسن آقا با ولع بیشتری گردن میکشید تا قد و بالایش را تماشا کند. علی سنگینی نگاه بابا را روی قدمهایش احساس میکرد. دلش میخواست یکبار دیگر برگردد و تماشایش کند، ولی میترسید چشمهای خیس بابا شور و شوق رفتن را از او بگیرد.
پرستار مادربزرگ
مادربزرگ از وقتی آلزایمر گرفته بود، گاهی اسم بچهها و نوههایش را هم به خاطر نمیآورد. بیمار و زمینگیر شده بود و نیاز داشت کسی کنارش باشد تا آب و نانش را مهیا کند، دارویش را سر وقت بدهد، رخت و لباسش را پاکیزه کند و خلاصه برایش مادری کند. وقتی بابا و عمهها و عموها دورهم جمع شدند تا وظایف مراقبت و پرستاری از مامان را تقسیم کنند، علی پیشقدم شد که با مادربزرگ زندگی کند. علی پرجنب و جوش بود و مدام این طرف و آن طرف میدوید. تازه خدمت سربازیاش را تمام کرده بود و باید برای آیندهاش طرح و برنامه میریخت. اما همه خاطرجمع بودند که او میتواند هم مراقب مامان باشد و هم زندگی خودش را سرو سامان بدهد! علی با آنکه بسیاری از شبها تا صبح کنار تخت مادربزرگ بیدار میماند، سپیده نزده مشغول راست و ریس کردن کارهای خانه میشد. غذای مادربزرگ را میپخت، لباسش را عوض میکرد، رفت و روب میکرد و داروی مادربزرگ را میداد، بعد به بسیج میرفت تا آنجا هم وظایفش روی زمین نماند. بیماری مادربزرگ پیشرفت کرده بود و دیگر بسیاری از نزدیکان و خانوادهاش را هم نمیشناخت. اما چهره و قد و بالای علی را از دور تشخیص میداد و میدانست کسی که با مهربانی و حوصله نظافت و پرستاریاش را انجام میدهد، روی کولش او را به این طرف و آن طرف میبرد، بدون دلخوری و اوقات تلخی دم عید برایش فرش میشوید و خانهتکانی میکند، فقط علی جان مامان است... روزهایی که علی آماده رفتن به سوریه میشد، وقتی همراه محمد، مادربزرگ را به پارک برده بود، با خنده به او گفت: «مامان این دفعه که بروم، دیگر برنمیگردم. باید حلالم کنیها! باید از من راضی باشی...» علی این حرفها را آرام و به شوخطبعی گفت، ولی مادربزرگ همه چیز را خوب و بیکم و کاست شنید و فهمید علی میخواهد او را تنها بگذارد. مادربزرگ یکباره زل زد بهصورت علی. یک خروار بغض توی گلویش جا خوش کرده بود ونفسش بالا نمیآمد. مادربزرگ لحظاتی طولانی به علی خیره شد، بعد سر او را در آغوش کشید و غرق بوسه کرد. دیگر اشکهای مادربزرگ روان شده بود و مثل باران روی سر و صورت علی مینشستند...
فرمانده گردان فاطمیون از زبان دوستان و همرزمانش:
رزمندهای نمونه
شهید علی بیات یکی از نیروهای نمونه ما در جبهه سوریه بود و هر مسئولیت پرخطر یا دشواری به او میسپردیم، بدون اعتراض میپذیرفت. شهید و ۳ همرزمش که از دوستان صمیمی او بودند، عطش خدمت داشتند و وظایفشان را عاشقانه انجام میدادند. شهید بیات الگوی کاملی برای همرزمانش بود.
سردار حسین الماسی، فرمانده لشکر عملیاتی خاتمالانبیا(ص)
شجاع و وظیفهشناس
علی نترس و شجاع بود و هر جا لازم بود که از انقلاب و اسلام دفاع کند، با دل و جان به میدان میآمد. شهید بیات در مباحث اعتقادی و انقلابی، اطلاعات و بینش کاملی داشت و با منطق و دلیل از اهداف انقلاب دفاع میکرد. او در حوزههای بسیج تهران مسئولیتهای مختلف و مهمی برعهده داشت و برای انجام آنها خستگی نمیشناخت. شهید بیات معتقد بود امر به معروف و نهی از منکر یکی از وظایف مهم مسلمانان است که نباید از اهمیت آن غافل شویم. او با مهربانی و حوصله، جوانان را امر به معروف و نهی از منکر میکرد و زبان گفتوگو با آنها را خوب میشناخت.
محمدجواد خوشخلق، دوست شهید
بچهمحلی باغیرت
شهید بیات به حفظ و عفت نگاه نسبت به نامحرم اهمیت زیادی میداد و همیشه سر به زیر و متین راه میرفت. او اگر میدید که بچههای محل در کوچه و خیابان وقتشان را به بطالت میگذرانند، بسیار ناراحت میشد و تلاش میکرد با روشهای مختلف آنها را به رفتار صحیح هدایت کند. شهید همیشه به بچهها میگفت کسی که برای ناموس و آبروی دیگران ارزش قائل نشود، احترام خانواده خودش هم از بین میرود.
سید حسنالله کرم، هممحلی شهید
فرمانده محبوب
شهید علی بیات موقع عملیات، برای خطر پیشقدم میشد و اگر در منطقهای امکان کمین و غافلگیری نیروها وجود داشت، خودش برای شناسایی محل میرفت. او فرماندهای مهربان بود و آنقدر با نیروهای تحت مسئولیتش با صمیمیت رفتار میکرد که همه او را محرم اسرار زندگیشان میدانستند. وقتی نیروهای لشکر که همسر و فرزند داشتند، به شهادت میرسیدند، فرمانده بسیار ناراحت میشد. او فرمانده محبوب مدافعان حرم بود.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۷ در تاریخ ۱۳۹۵/۰۹/۱۶
نظر شما