همهاش احساس میکنم خواهرکوچیکهی منی!» چون خجالت میکشیدم بگویم مامانم نمیگذارد کفش پاشنهبلند بپوشم، گفتم: «وقتی کفش پاشنهدار میپوشم، کمرم درد میگیره!» ستاره گفت: «خب زیاد بپوش عادت کنی!»
برای اینکه بحث را عوض کنم گفتم: «دیشب مهمون داشتیم، یهکم اتاقم بههم ریخته است. دیگه برم خونه، اتاقم رو جمع کنم.» گفت: «میخوای بیام کمکت؟ بیکارم ها!»
و من باز هم خجالت کشیدم بگویم اجازه ندارم دوستانم را به خانه دعوت کنم و فقط فریدهجان که دختر بزرگ خانواده است هرروز میتواند دوستانش را دعوت کند. هرروز که میروم خانه، اولین چیزی که میبینم کفش دوستانش در جاکفشی است. برای همین گفتم: «نه دیگه. زحمتت میشه! فعلاً خداحافظ...»
وقتی رسیدم خانه، کفشهایم را در آوردم و خواستم بگذارم توی جاکفشی که دیدم طبق معمول یک جفت کفش ناشناس توی جاکفشی است. باز هم فریدهخانم دوستش را آورده بود خانه و باز هم باید برای خودش و رفیقجانش شربت درست میکردم!
برای اولینبار در زندگیام تصمیم گرفتم بدجنسی کنم. اگر من نمیتوانستم دوستانم را دعوت کنم، باید کاری میکردم که پای دوستان فریده هم از این خانه بریده شود. داشتم فکر میکردم چه کار کنم که صدای نمکی، نونخشکی از کوچه جرقهای توی ذهنم روشن کرد!
کیسهی نانخشکها را که در حیاط بود برداشتم و کفشهای پاشنهبلند قرمز و براق دوست فریده را بینشان پنهان کردم و بردم تحویل نان خشکی دادم، دستهایم میلرزید، اما احساس باحالی داشتم و مطمئن بودم پای دوستان فریده را از این خانه بریدهام. با خیال راحت کفشهایم را گذاشتم توی جاکفشی که یادداشتی را با دستخط مادرم دیدم:
«فرزانهی عزیزم
کفشهای قرمز پاشنهبلند رو دیدی؟ اونها رو به اصرار فریده برات خریدم. فریده گفت تو عاشق کفش پاشنهبلندی و من فکر کردم خیلی هم بد نیست که یه جفت داشته باشی. امیدوارم دوستش داشته باشی عزیزم! من و خواهرت رفتیم خرید و تا یه ساعت دیگه برمیگردیم. مراقب خودت باش!»
سایه برین، 17 ساله از تهران
تصويرگري: هدي عبدالرحيمي از شهرري