صبح از گرما بیدار شدم. روی پشتبام خوابیده بودیم. آفتاب تا روی سینهام بالا آمده بود. از لبهي پشتبام که با آجرهای مورب چیده شده بود، به حیاط نگاه کردم. حوض گرد وسط حیاط پر از آب تازه بود. چندتایی گلدان دورش چیده شده بود. گنجشکها سروصدا کنان روی شاخههای درخت انجیر مینشستند و به انجیرهای پخته نوک میزدند.
از پلههای خشتی پشتبام پایین آمدم. به ته حیاط رفتم کنار جوی پهنی که ماهی یکبار آب از آن رد میشد. بقیهي وقتها پر از لجن بود و محل زندگی قورباغهها.
حسین، پسرخالهام كه لبهي جوی نشسته بود و با قورباغهها ورمیرفت؛ نگاهی به من کرد:
- آقا رو! هنوز ترست از قورباغه نریخته؟
قورباغهي بزرگی را انداخت جلوی پاهایم، فرار کردم و صدای خندهي حسین بلند شد.
رفتم طرف تالار آن طرف حیاط، حوض کوچکی وسط تالار بود و چند تا هندوانه آرام در آب حرکت میکردند. درست بالای حوض، دهانهي بادگیر بود. مادرم نشسته بود و هندوانهای را قاچ میکرد. کنارش نشستم. باد خنکی از بادگیر پایین میآمد که در آن هوای گرم حسابی میچسبید. تکهای هندوانهي خنک خوردم. بعد رو به مادرم کردم:
- نمیگی سورک یعنی چی؟ هی میگی بعداً بهت میگم.
همانطور که سرش پایین بود، گفت: «سورک یه نوع نون یا شیرینیه که برای خیرات اموات میپزن، برای بابابزرگ خدابیامرز میخوایم بپزیم. با همون خمیری که باهاش نون میپزن، فقط روی خمیر گل زردک میریزن با تخم گشنیز. توی روغن معمولی هم سرخ نمیشه، باید تو روغن کنجد سرخ کنن. بعضیها هم بهش شکر اضافه میکنن كه مزه بگیره، همین! حالا فهمیدی؟»
بدون اینکه منتظر جوابم باشد، کاسهي پر از هندوانه را برداشت و رفت.
مادربزرگ در آشپزخانه نشسته بود. خمیرها را به اندازهي یکسان چانه میگرفت و پهن میکرد. خاله آنها را در روغن میگذاشت. وقتی سرخ میشدند، مادرم آنها را بیرون میآورد و شکر میپاشید.
صدای یاالله آمد و پیرمردی وارد آشپزخانه شد. چشمان میشی داشت که کمی خیس بودند. عصایی هم در دست داشت که سرش یک مار بود. رو به مادربزرگ کرد:
- خدا بیامرزه سیدجواد رو، روحش شاد!
مادربزرگ اشک در چشمانش دوید. پیرمرد وقتی دید همه ناراحت شدهاند، لاالهالاالله گفت و بیرون رفت. با رفتن او مادربزرگ گفت: «پیرمرد بیچاره داره از تنهایی دق میکنه.»
خاله، سورکی را در روغن گذاشت:
- از بس بچههاش بیعاطفن! پیرمرد یه عمر زحمت کشید بزرگشون کرد، فرستادشون درس خوندن، اونوقت چیکار کردن؟ هیچی! پا شدن رفتن خارج. حالا سالی یه بار که نمیآن هیچی، یه تلفن هم به این بیچاره نمیزنن. نمیگن پدر بیچارهشون تنها تو این خونه چیکار میکنه، چی میخوره. نمیدونم والله. اصلاً به ما چه؟! اون دنیا خودشون میدونن و خداشون!
چند ساعت بعد که تمام سورکها پخته شد، آنها را بین همسایهها پخش کردیم. ظهر شده بود. مادربزرگ بشقابی به من داد که در آن دو تا سورک بود، گفت: «این رو ببر برای مشرضا.»
حسین جلو دوید، بشقاب را گرفت:
- آقا رو، این خونهي مشرضا رو بلده؟ بده من میبرم.
حسین از جلو میرفت و من پشت سرش. خورشید حسابی بالا آمده بود و میتابید. نزدیک قبرستان متروکهای رسیدیم. حسین ایستاد و برگشت سمت من.
- دیگه تو نیا. همینجا وایسا، میترسی.
- از چی میترسم؟
- آقا رو. ببین باید از این ساباط رد بشیم. ته این ساباط خونهي مشرضاست. این ساباط خیلی قدیمیه، هر لحظه ممکنه خراب شه رو سرت. تازه چون دور و برش متروکهست، پر از روحه.
صدایش را ترسناک کرد و جلو آمد:
- میگن اگه از یه کسی بدشون بیاد و اینجا گیرش بندازن، زیر همین ساباط خفهاش میکنن.
نگاهم را به قبرها دوختم، خودم را عقب کشیدم:
- پس زود برگرد.
پوزخندی زد و رفت.
چند دقیقهي بعد برگشت:
- هرچی در میزنم جواب نمیده. باید بیای قلاب بگیری برم تو خونهاش.
هر چند مقاومت كردم، من را کشید زیر ساباط. با ترس و لرز قلاب گرفتم، رفت بالا. چند لحظه بعد در را باز کرد. حوض شکسته و خالی، وسط حیاط بود. دو باغچه دو طرفش بود که درختهای خشکیدهای داشت. روبهرو تالار بزرگی بود و دو طرفش اتاق، بادگیر بزرگی بالای پشت بام بود.
من محو تماشای بادگیر بزرگ بودم. تابهحال چنین بادگیری را ندیده بودم. حتی دو بادگیر خانهي مادربزرگم هم به پای این بادگیر نمیرسید. حسین دنبال مشرضا در خانه چرخید و وقتی او را پیدا نکرد، از خانه بیرون رفت. گفت میرود به کسی خبر بدهد.
داشتم خوب بادگیر را نگاه ميکردم كه به خودم آمدم. هنوز خبری از حسین نشده بود. آمدم از خانه بیرون بروم که صدای پایی شنیدم. مشرضا از پلههای گوشهي حیاط پایین آمد. جلو رفتم. بشقاب را به او دادم:
- من و حسین هرچي در زدیم، جواب ندادید. برا همین حسین اومد تو و در خونهتون رو باز کرد. فکر کردیم شاید یه اتفاقی افتاده.
تکهای سورک را در دهان گذاشت:
- اشکالی نداره باباجون. من رو پشتبوم بودم. داشتم یه سری به این بادگیر میزدم ببینم هنوز هم مثل روز اولشه که دیدم هست، تکون نخورده. این بادگیر با خشت درست شده؛ برا همین همینطور مونده. خشت باباجون هزارسال، شاید هم بیشتر همینطور میمونه.
دوباره نگاهم به سمت بادگیر رفت. گفتم: «این بادگیر خیلی بزرگه. کی این رو ساخته؟»
- خودم ساختم. جوون که بودم، بنا بودم. تخصصم هم بادگیر بود.
- شما تنها زندگی میکنید؟
- زنم که خیلی وقته مرده، بچههام همه خارجن. چندسالیه ندیدمشون ولی همین چند روز پیش زنگ زدن. گفتن همهشون با هم دارن میآن. حالا کی برسن، خدا میدونه. ولی میان بابا.
وقتی حسین عرقریزان وارد خانه شد، من و مشرضا نشسته بودیم روی پلهها و آلبوم عکسهای بچههایش را نگاه میکردیم.
* ساباط: به کوچهای که دارای سقف باشد، ساباط میگویند. معمولاً از سایهي آن براي استراحت و رفع گرما در فصل تابستان استفاده میکنند.
تصویرگری: الهام درویش