اتوبان آزادگان، خروجي شمسآباد... تابلويي رنگ و رو رفته ما را به جادهاي خلوت و خاكي ميكشاند. مترسكهايي كه لباسهاي نخ نما و كلاهي حصيري به سر دارند، پيش از مزارع سرسبزي كه منتظر ديدنش بوديم، به استقبالمان ميآيند.
جاده خلوت است و ساكت. تنها صدايي كه هراز چندگاهي به گوش ميرسد، صداي موتورسيكلتهايي است كه سوارانش چهرههايي آفتاب سوخته دارند. از ميان سرسبزيها عبور ميكنيم، به اين خيال كه «كورهپزخانه» پشت پيچ بعدي انتظارمان را ميكشد. پيچها اما، يكي پس از ديگري پشت سر گذاشته ميشوند و هيچ نشاني از خانه و گودال و كورههاي آجرپزي پيدا نيست! همين كه با خودم فكر ميكنم شايد يكي از فرعيها را اشتباه پيچيدهايم، به دودكشهاي بلندي ميرسيم كه استوار اما بيقواره اوج گرفتهاند. بوي خاك ميآيد... زير لب به راننده ميگويم: رسيديم، كورههاي آجرپزي همينجاست؛ از اينجا به بعد همهچيز خاكيرنگ ميشود. از لبخند مردمانش گرفته تا نان و خانه و دردها...
- اينجا زندگي معنا ندارد!
زنگ ندارند. بايد به رسم قديم با كف دست به در فلزي زنگزدهشان بكوبي تا شايد كسي صدا را بشنود و در را به رويت باز كند. چندبار محكم به در ميكوبم. چند دقيقه بعد صداي كشيده شدن دمپايي پلاستيكي روي زمين خاكي ميآيد و پشت بند آن صداي پسربچهاي كه ميپرسد: كيه؟ در را كه باز ميكند همهچيز رنگ ديگري ميگيرد. لاغر اندام است و موهايش را از ته تراشيده. همين كه متوجه ميشود غريبهام، با ترس و لرز ميگويد: ارباب خبردار شود، هر دوي ما را دعوا ميكند. زود عكسهايتان را بگيريد و برويد خاله! براي وارد شدن به حياط خانه بايد از دالاني تنگ عبور كني، 4 پله بلند و پهن را پايين بيايي تا به خانههايي برسي كه بهقول خودشان در گودال قرار گرفته. حياط، خلوت است و بهغيراز دختربچههايي كه دستهاي هم را گرفتهاند و با صداي بلند ميخوانند: آليسا آليسا! هيچكس در حياط نيست. از لباسهايي كه روي بند رخت پهن شده، آب چكه ميكند و اين يعني لباسها، همين چند دقيقه پيش شسته شدهاند؛ لباسهايي آبي رنگ كه تا چشم كار ميكند لكههاي سياه دارد... يكي از دخترها با ديدن من فرياد ميزند: «مامان يه دقه بيا.» به دقيقه نميكشد كه مادر دخترك سرش را از اتاقك سيماني بيرون ميآورد و مرا ميبيند. چند دقيقه بعد همه خانمها در حياط جمع ميشوند...
- وقتي پاي ارباب و نان و خشت در ميان است...
سمت راست حياط، درهايي با سقف كوتاه به چشم ميخورد و مقابل درها تا چشم كار ميكند ديوار است؛ «۱۰ خانواده اينجا زندگي ميكنند.» اين جمله را زني ميگويد كه چادر گل گلي تيرهرنگي را دور كمرش بسته و دختربچهاي را بغل گرفته. سكوت كه ميكنم ادامه ميدهد: «اين درها به خانههاي ما ميرسد. خانه كه نه. اتاقهاي ما. ما در اين اتاقهاي سيماني زندگي ميكنيم. زمستانها از سرما ميلرزيم و تابستانها از گرما ميسوزيم. اما باز هم خدا را شكر. سقف بالاي سر داريم و آواره كوچه و خيابان نيستيم. خدا سايه اربابها را از سرمان كم نكند». اسم ارباب كه ميآيد، بچهها پشت چادر مادرهايشان قايم ميشوند. يكي از پسرها ميگويد: «اگر ارباب بفهمد شما را راه دادهايم، خرت و پرتهايمان را پرت ميكند وسط كورها!» زني كه تا آن لحظه به ديوار كاهگلي روبهروي اتاقها تكيه داده بود، با گويش يكي از شهرهاي جنوبي كشور فرياد ميزند: «راست ميگويد خانمجان. تو را به خدا زودتر برويد. ما را آواره نكنيد. اگر اربابها نباشند، بايد گرسنه بخوابيم. البته اگر جايي براي خوابيدن داشته باشيم. اينجا ۳۰كورهپزخانه ديگر دارد! برويد با آنها حرف بزنيد...» نزديكش ميشوم و ميگويم: «نترس، اربابها باخبر نميشوند». پوزخند ميزند و ميگويد: «خوش خياليها خانمجان! همين حالا يكي خودشيريني كرده و براي هزار تومان پول بيشتر به ارباب زنگ زده و خبر آمدنتان را داده...».
- دردهاي مشترك اهالي كورهپزخانه
به غيراز مردي كه از سال گذشته در بستر افتاده، هيچ مرد ديگري در اتاقهاي سيماني نيست. همه به كورههاي آجرپزي رفتهاند. تنها مردان خانه پسربچههاي قدونيمقدي هستند كه قرار است چندسال بعد وقتي 10سالشان شد، نانآور خانه باشند. زني كه پينههاي دستش به اندازه چينهاي گوشه چشم و چروكهاي پيشانياش غوغا ميكند نزديكمان ميشود. لبخند ميزند اما دندان ندارد. او ميگويد: «ما زنها هم قبلا پابهپاي مردهايمان كار ميكرديم. براي همين زندگيمان راحتتر بود. اما خب چند سالي است كه خشتزدن ماشيني شده. براي همين اربابها فقط مردهاي خانه را به كوره ميبرند و پسربچههاي زبر و زرنگ را. دستمزدشان هم شكر خدا خوب است. آنقدري در ميآورند كه از گرسنگي نميريم. دستمزد پسربچهها روزي ۸هزار تومان است و دستمزد مردها روزي ۱۰هزار تومان. ۴ پسر دارم كه صبحها با پدرشان به كوره ميروند. جگرم ميسوزد وقتي ميبينم پسر ده سالهام شبها از درد پا ناله ميكند و صبحها با چشمهايي بسته، لقمه در دهانش ميگذارد اما شما ميگوييد چكار كنم؟ بچههايم كار نكنند گرسنه ميمانيم. كاش در شهر خودمان مانده بوديم و تهران نيامده بوديم...» سكوت ميشود. انگار زن از درد مشتركي سخن ميگويد كه از مدتها پيش دامن اهالي كوره را گرفته. يكي از زنها به زبان محلي آوازي شبيه سوگواري ميخواند و بقيه اشك ميريزند...
- غمت را ميخورم همسايه...
چادر گلگلي وصلهداري سر كرده و لبهايش خشك خشك است. دهانش را نزديك گوشم ميآورد و ميگويد: «جگرم پاره پاره است خانم. همسرم خانهنشين شده و پول عمل نداريم. بچههايم هرروز صبح با مردهاي همسايه به كوره آجرپزي ميروند تا شايد با كار كردن پول عمل پدرشان را جور كنند اما به هيچجا نميرسيم. بارها به اربابها التماس كردهام مرا هم به كوره راه بدهند تا اندازه يك مرد برايشان كار كنم اما قبول نميكنند. شبهايي كه بچههايم گرسنه ميخوابند پتو را روي سرم ميكشم و گريه ميكنم. به خدا مردمي كه اينجا زندگي ميكنند معتاد نيستند. افغاني و مهاجر داريم اما بيشتر ايراني هستند و از شهرستانهاي ديگر به كورهپزخانه آمدهاند. اگر دستتان ميرسد بنويسيد كمكمان كنند. مجبوريم اينجا زندگي كنيم و بچههايمان را براي كار كردن به كوره بفرستيم. سواد نداريم و كار ديگري هم بلد نيستيم. نكند ارباب بفهمد اين حرفها را به شما زدمها وگرنه مرا با شوهر عليل و پسرهايم از خانه بيرون مياندازد». روي پله دالان مينشيند و زنهاي همسايه دورش جمع ميشوند. يكي از همسايهها ميگويد: «مريم خانم را كه ميبينيم مشكلات خودمان را فراموش ميكنيم. بنده خدا كمرش زير بار اين همه مشكل خم شده...»
- خانهاي كوچك براي 7 نفر...
«دوست داريد خانه ما را ببينيد؟» منتظر جوابم نميماند و ميگويد: «دنبالم بياييد خانم. شوهرم و پسرهايم سركارند. من و دخترم در خانه تنهاييم.» با ديدن اتاقي كه از آن با نام خانه ياد ميكنند انگار رنجها به توان هزار ميرسند. اتاقي كه وارد آن شدهايم، به زور ۱۵ متر است اما يك خانواده ۷نفره در آن زندگي ميكنند. ديوارهاي اتاق نم داده. براي همين با پلاكادرهايي كه از در و ديوار كندهاند براي اتاقشان كاغذ ديواري درست كردهاند. چشم ميگردانم تا سرويس بهداشتي و حمام را پيدا كنم. صاحبخانه كه زني ۳۵ ساله است نگاهم را ميخواند و ميگويد: «اي خانمجان! دنبال چه ميگرديد؟ تا همين چندوقت پيش حمام و سرويس بهداشتي مشترك هم نداشتيم. چه برسد بهخصوصي! تازه سال گذشته شهرداري برايمان يك حمام و چند سرويس بهداشتي ساخت. صبح تا ظهر خانمها از حمام استفاده ميكنند و از عصر تا شب آقايان. حالا كوره ما وضعيت خوبي دارد. بعضي از كورهها در همين شمسآباد خودمان هستند كه به جاي يك خانواده، چند خانواده در آن زندگي ميكنند. تازه وسايل زندگي هم ندارند...» چشم به وسايل كهنه خانه ميدوزم. چند دست رختخواب، چرخ خياطي و رختآويزي كه فقط كيفهاي كهنه از آن آويزان است، تمام وسايل خانه را تشكيل ميدهد. بچهاي كه موهايش را از ته تراشيدهاند و لباسهاي پسرانه تنش كردهاند، با تعجب نگاهمان ميكند. شايد اگر عروسك كهنه گوشه اتاق نبود، باور نميكرديم فرزندي كه با مادرش درخانه تنها مانده، دختر خانواده باشد...
- آرزوهايي از جنس نرسيدن
وقتي متوجه ميشوند قرار است حرفهاي مادرهايشان را در روزنامه بنويسم دورم جمع ميشوند. از آرزوهايشان كه ميپرسم به طرز عجيبي شاد ميشوند. يكي آرزو دارد روزي خودش ارباب شود تا با همه مهربان باشد. نسيم آرزو ميكند حال باباي فرشته خوب شود. يكي از بچهها اما آرزويي خاص دارد. نامش الهام است. او ميگويد: «آرزو دارم بابام انقدر پولدار بشه تا برام پتوي نرم بخره؛ پتويي كه روش عكس ببر داشته باشه... شما نميدونيد زمستونا خونه ما چقدر سرد ميشه». احسان پسربچهاي 8ساله است و 2 سال ديگر بايد مثل برادرهايش به كوره برود و كار كند. از آرزويش كه ميپرسم با لحن كودكانهاي ميگويد:«آرزو دارم به مدرسه برم. شايد اگر يكي از ما باسواد بشه، بچههاي ديگه هم خوندن و نوشتن ياد بگيرن.» پسربچهاي كه در را به رويم باز كرده و حالا ميدانم نامش عليكوچولو است بالاي سرم ميايستد و ميگويد: «خاله تو را به خدا برو! من مطمئنم كه يكي از اهالي كوره به ارباب زنگ زده و چيزي نمونده كه ارباب از راه برسه.» حرفش را قبول ميكنم و راه ميافتم. اما قبل از رفتن به علي كوچولو ميگويم: «چرا تو آرزويت را نگفتي؟» لبخند ميزند و ميگويد: «به دوستت گفتم خاله. من از خدا فقط يك دوچرخه ميخوام. همين».