سامان پسربچهاي 5ساله است. چند وقت پيش يكي از دوستان عكساش را در تلگرام برايم فرستاد. پسربچه با ماسك سفيد وسط تلي از خاك و ويرانهاي كه نميتوان نامش را گذاشت«محله»، «خانه»، زل زده بود به لنز دوربين. نگاهش آدم را ذوب ميكند. شرح عكس غم انگيزتر بود؛«پسرك دارد ميميرد. آسم دارد و ناراحتي قلبي، پزشك به پدر و مادرش گفته اگر از زندگي در اين خاك و خل نجاتش ندهيد، كارش تمام است! بيچاره پدر و مادر سامان، خيلي دست و بالشان بسته است. از اين آلونك نميتوانند خلاص شوند». قصه سامان درست زماني مطرح شد كه از قضا مسافر بودم؛ مسافر همان شهري كه سامان و خانوادهاش سهمشان از آن، يك دخمه است. يكي از شهرستانهاي استان فارس. شهرستان كوچكي است كه اگر بنويسيم نامش را همه ميفهمند كه كي و كجا! بگذاريد نگوييم كجا. آنچه در ادامه ميخوانيد، روايت بيكم وكاستي است از مشاهده ميداني يك خبرنگار.
حاشيه شهر است اما نه خيلي درحاشيه. ساختمانهاي شيك و كوچههاي آسفالت آب و جارو شده به اين بيغوله تنه ميزند؛ «انتهاي يكي از اين كوچههاي عريض كه رسيدي بايد خودرو را پارك كني، پياده شوي، انصاف به خرج دهي و وسط آن بالا و پايين پريدنها از روي تكه سنگهايي كه قرار است از روي اين درياچه كوچك فاضلابي برساندت به خانههاي سقف حلبي، جلوي دماغت را نگيري! بگيري بهشان برميخورد. وسط بوي تعفن دارند زندگي ميكنند اگر مثل خودشان رفتار نكني فقط به سلامت پاسخ ميدهند و بس». آقايي كه در كيوسك روزنامهفروشي از او آدرس ميگيرم اينها را ميگويد. ته كوچه اوضاع از آني كه روزنامهفروش وصف كرده صد پله بدتر است. درياچهاي از تعفن و گنداب بين حاشيهنشينان و اعياننشينان فاصله انداخته، آلونكها انگشت شمارند، با هر مصالحي كه دم دستشان بوده خانه ساختهاند؛ از در و پيكر اتومبيلهاي اسقاطي گرفته تا ضايعات ديگر. فقر بر زندگي اهالي اينجا خيلي تلخ و تكاندهنده پنجه انداخته، آن طرف درياچه، كودكان در اطراف گنداب مشغول بازياند. سر ميچرخانم، چشم ميگردانم، هيچ كدامشان ماسك سفيد ندارند.
درياچه فاضلاب را كه رد كني، معماي درياچه حل ميشود! انشعاب چند جويي كه از درون آلونكها سرچشمه گرفتهاند از و خودشان راهشان را پيدا ميكنند تا بريزند به اين گنداب.
بچهها گرم بازياند اما آن آقايي كه در پردهاي آلونكش را كنار زده و از همان لحظهاي كه روي سنگها بالا و پايين ميپريدم مرا زيرنظر دارد؛ پايم كه به خشكي ميرسد نميگذارد نزديكتر شوم.
- بفرماييد؟
- سلام.
- سلام.
- اينجا پسربچهاي به نام«سامان» زندگي ميكنه؟
- بله. چطور؟
توضيح كوتاهي مرد ميانسال را قانع ميكند تا مرا برساند به سامان؛«خدا ميداند كه ما خودمان يك شب درميان گرسنه ميخوابيم وگرنه مشكل سامان غصه همه اين اهالي است. چه كنيم كه دستمان زير سنگ است. ميتوانستيم خودمان كمكشان ميكرديم. آدمهايي كه اينجا ميآيند براي زندگي، دستشان از هرجا كوتاه است. اينجا كه جاي زندگي نيست.» سر تأسف مرد ميانسال پايين است وقتي اين جملات سوزناك را برايم زمزمه ميكند.
از بين پنجرههاي ضايعاتي، زنان و مرداني زيرچشمي سرك ميكشند، آفتاب در افق جان ميكند اما هنوز از زمين حرارت ميجوشد.
- اينجا كولر و پنكه نداريد؟
مرد ميانسال كه خودش را «ستار» معرفي كرده لبخند تلخي ميزند و ميگويد:«شما اينجا سيم برق ميبيني!؟» راست ميگويد، عجب سؤال بيجايي بود!
نگاهم گره ميخورد به كودكي با گونههاي سرخ و آفتاب سوخته، تكيه داده به ديواره ضايعاتي يكي از آلونكها، به من لبخند ميزند.دمپايي كه به پا كرده دستكم 3برابر پاهاي كوچكش است. «ياالله..» ستار سرش را در آلونكي كرده ياالله ميگويد، بايد خانه سامان اينجا باشد. صداي گريه كودكي در گوشم ميپيچد. انگاراين صدا خيلي وقت است ميآيد اما من تازه متوجه آن شدهام. شيون از درون همين آلونك است. بايد خانه سامان باشد.
ستار رفته داخل، حتما دارد با خانواده سامان حرف ميزند در مورد من، سرم گرم نگاههاي آن پسربچه با دمپاييهاي غول پيكر است.
- سامان را ميشناسي؟
سري به سمت پايين تكان ميدهد.
- دوستش هستي؟
دوباره به سمت پايين...
- آمدي دنبالش؟
- اوهوم
- كه برويد بازي؟
- اوهوم
پس چرا نميآيد!؟
پسرك مثل اسكي بازي كه در برف با عجله راه ميرود، با آن دمپاييها، پهن پهن ميدود و دور ميشود.
- «بفرماييد.»
صداي ستار است. سر ميچرخانم، در چهارچوب درِ حلبي آلونك، كنار مرد جوان لاغر اندامي ايستاده، با چهرهاي زرد و پژمرده. زودتر سلام ميكند. از بين ستار و آن مرد لاغراندام، صورتي با ماسك سفيد پديدار ميشود. سامان است با همان چهره كبود كه حالا حسابي گونههايش خيس شده. به سمتش ميروم.
- چيه عمو، چرا گريه ميكني!؟
- ميخوام برم بازي، ( اشاره ميكند به پسركي كه با دمپايي بزرگ گريخت و حالا چند قدم آنطرفتر ايستاده، انگشت كثيفش را در دهان ميچرخاند و زلزده به ما) بابام اجازه نميده(دوباره گريه...)
پدر سعي دارد به بهانههاي مختلف پسرك را از رفتن با دوستش منصرف كند. چارهاش را پيدا نميكند. در آخر دست سامان را ميكشد و با زور ميبردش داخل. ستار تعارف ميكند هر دو ميرويم داخل.
وارد كه ميشويم، گرما شعلهور ميشود، مثل كوره آجرپزي اين داخل داغ داغ است، بيرون 35درجه باشد، اينجا راحت 60درجه است! متراژ آلونك به 40متر هم نميرسد. ديوارهاي سيماني، سقف ضايعاتي زنگ زده و...
گرد فقر و افسردگي همه جا پاشيده، تنها چيزي كه ميتواند اين جهنم را قابل تحمل كند، وجود يك مادر است؛ كدبانويي كه از ظاهر آلونك پيداست با كمترين بضاعت و امكانات سعي كرده در و ديوار اين كپرك را با هنرمندي زنانهاش به شكل يك محل براي زندگي درآورد. از مادر ميپرسم «مشكل پسرتان چيست!؟»
- از موقعي كه به دنيا آمد دكترش گفت ناراحتي قلبي دارد.
- دقيقا بيمارياش چيست؟
- نميدانم! فقط گفتند فعلا عمل جراحي نياز ندارد اما بايد مراقبش باشيد.
- چه مراقبتي؟
- در محيط آلوده نباشد، استرش نداشته باشد، تغذيه مناسب و...
-كدامش را رعايت ميكنيد؟
- هيچكدام! پدرش كارگر ساختمان است. در سال 2ماه كار گيرش ميآيد. با اين درآمد شكم مان هم سير نميشود چه برسد به مراقبت.
- چرا ماسك زده سامان؟
- بهخاطر گرد و خاك اينجا آسم هم گرفته!
- ناراحتي قلبي دارد آسم هم گرفته!؟
- ميگوييد چه كار كنيم. كجا برويم، از كي كمك بگيريم. كجا را بلديم اصلا!؟ نه رهن داريم نه ميتوانيم اجاره بدهيم.
- آخرين بار كي سامان را پيش پزشك برديد؟
- نميدانم!
- چطور ميتوان بهسامان كمك كرد؟
- سامان يك خانه ميخواهد، جايي كه آلوده نباشد. يك جوانمرد پيدا شود يك سال براي ما يك خانه رهن كند. در اين شهرستان با 20ميليون تومان ميشود خانهاي را رهن كامل كرد. بيايد و اجارهنامه را به نام خودش تنظيم كند و ما يك سال در آن خانه زندگي كنيم. بعد از آن هم شايد فرجي حاصل شد.
درخواست خانواده سامان كمتر از آني است كه تصور ميكردم، به آنها توضيح ميدهم كه نيكوكاران ميتوانند كمك بيشتري كنند، اما در پاسخ ميگويند:«فقط پول رهن يك خانه، آن هم بهصورت قرض! باقي را بگذارند براي بيچارهاي ديگر. فعلا با اين قرض كار ما راه ميافتد، باقياش خدا كريم است!» حرفي نمانده، سامان آنقدر شيون كرده كه روي زانوهاي پدرش به خواب رفته است، پدر سامان تصميم و صحبتهاي همسرش را تأييد ميكند و ميگويد:«چشم طمع به مال ديگران نداريم، اين درخواست هم فقط بهخاطر فرزندمان است».
ستار با چهرهاي مملو از تحسين از پدر و مادر سامان خداحافظي ميكند. من هم از حيرت زبانم نميچرخد، با خداحافظي سادهاي خانه را ترك ميكنم. ستار در مسير ميگويد:«اين زن و مرد نسبت به اهالي اينجا وضعيت معيشتي بدتري دارند اما روح بزرگي دارند...».
- شما چه ميكنيد؟
ساسان پسربچهاي 5 ساله است كه در يكي از شهرستان هاي استان فارس زندگي ميكند و به بيماري تنفسي دچار شده اما در محيطي زندگي ميكند كه به شدت برايش خطرناك است. شما براي همراهي با او چه ميكنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما