گاهي مثل خاک خيس باغچه گيجم ميکنند. گاهي بوي گوجهفرنگيهاي توي سينک ظرفشويي را ميدهند و گاهي مثل تندي وايتکس، تمام خانه را برميدارند.
يادم هست روزي که مادرم را براي اولين بار بغل ميکردم. اصلاً نميفهميدمش. او مرا بوسيد، اما عطر گوشهي پيراهن زيبايش از کلهام به در نشد. نميدانم چرا ميترسم از آدمهايي که عطر او را ميدهند. شايد چون نگرانم به خوبيِ او نباشند و خاطرههايم را خراب کنند. شايد هم چون دوست دارم فقط او خاطرههاي خوب را برايم تداعي کند. فقط خودِ زيبايش.
من يک ديوانهي حرفهاي هستم و حالا مثل يک بيمار سرطاني دردم گرفته. بايد تعجب کني از زنده بودن من که يک تومور قلبي بزرگ دارم و اتفاقاً از متاستاز سريعش هم رنج ميبرم. اينقدر تومور قلبم بزرگ شده که ديگر تمام وجودم را دل کرده. من حالا يک دلشدهام.
اجازه بده گريه کنم. اجازه بده حواسم به کسي نباشد و با خيال راحت گريه کنم. من از بچگي خجالتم مي شد اگر کسي دماغ سرخ و چشمهاي پف کردهام را رصد ميکرد. حالا کاري کن اين دفعه که براي خاطرهها گريه ميکنم کسي تلسکوپ دستش نباشد و من همان ستارهي سرخي باشم که ساعت چهار صبح ميدرخشد. دقيقاً وقتي که همه خواباند.
بيا همينطوري بغلم کن. مثل وقتهايي که دوست داشتي بگويي صورتم به خانوادهي مادريام کشيده، اما دستهايم مثل خانوادهي پدريام تپلمپل شده. بيا بغلم کن و لبخند بزن. مثل وقتيکه توي کوچه خالهبازي ميکرديم و هميشه دوست داشتي مادر من بشوي.
من هوس کردهام سرم را بگذارم روي پاي کسيکه مثل مادرها تسبيح ميچرخاند. هوس کردهام دستهاي تپلم را فشار بدهي و آهسته بگويي وقتي داري مشق مينويسي دلم براي رد کبود روي انگشتهاي تپلت ميسوزد.
بيا همينطوري بغلم کن و عطر ياسمن بده. عطر همهي پيراهنهاي قشنگي که هرگز نفهميدم از کجاي حافظه ميآمدند و به کجاي خاطره ميرفتند. بيا بغلم کن و بگو نترس از شنيدن بوي پيراهن کسي که دوستش داري. بيا اما اين جملهي آخرت را بلندتر بگو.
خوشبهحال هر کسي که از همه ديوانهتر است. هر کسي که «ميتواند هر زمان دلتنگ شد بويت کند».1 فقط يک ديوانهي حرفهاي ميتواند بداند نسيمي که به صورت آدم ميخورد اين همه راه را از جغرافياي خاطره تا يک زندگي معمولي، چگونه طي ميکند؟
هرچه دوست داري از حرفهايم تعجب کن، اما قول بده آخرش مثل من روزهاي خوب زندگيات را عميقتر نفس بکشي. قول بده گاهي نه درهواي خودت، که در هواي خاطرهها زندگي کني. بايد گاهي به ياد کسي باشي که بشود او را عميق نفس کشيد. کسي که «چشم ميگويد نيست» 2 اما...«شعر ميگويد هست»3
1. مصرعي از شعر عليرضا بديع
2 و 3. سطرهايي از شعرمحمدعلي بهمني