تندتند نفسکشيدنش را ميتوان از روي بالا و پايينرفتن شکمش فهميد. سعي ميکنم گردن درازم را کش بدهم تا توي نايلون را ببينم. انگار فکرم را ميخواند كه ميچرخد و به من پشت ميکند.
با شنيدن صداي بلندي سرم را برميگردانم. پسر جواني هندزفري به گوش، سمت راستم ايستاده و با انگشتش تندتند صفحهي گوشياش را بالا و پايين ميکند. گوشياش مالي نيست! نور صفحهاش آنقدر پايين است که فقط خودش ميبيند. نميدانم چي دارد گوش ميکند. انگار خوانندهاش دعوا داشته. همهاش داد و بيداد است!
با صداي ورقخوردن روزنامه توجهم به مرد جوان روبهرو جلب ميشود که روي صندلي نشسته و اين پايش را روي آن پايش انداخته. انگار که توي اداره نشسته و روزنامهي ورزشي ميخواند.
دو خانم مسن با فاصله کنارش نشستهاند. يکي از آنها از روزنامهخوان ميپرسد: «بالأخره سرمربي تيم... مشخص شد؟» و به روزنامه اشاره ميکند.
روزنامهخوان خودش را جمعوجور ميکند و شروع ميکند به سخنوري دربارهي وضعيت تيم. قطار تکان شديدي ميخورد، از آن تکانها که اگر شل و ول ايستاده باشي، کجوکولهات ميکند.
قطار ميايستد. چند نفر پياده ميشوند و چند برابر ميآيند داخل. واگن شلوغتر ميشود. خوشحال ميشوم و دنبال هدف چشم ميچرخانم.
پيرزني کنارم ايستاده. خسته و آشفته بهنظر ميآيد. توي دستهايش پر از نايلون است. کلي چيزميز خريده؛ از مايع دستشويي تا روغن. از خريد برگشته و دارد ميرود خانه. صداي زنگ گوشياش درميآيد.
يک ربع طول ميکشد تا وسايلش را بگذارد کف قطار و تا بيايد تلفنش را جواب بدهد قطع ميشود. به دوروبرش نگاه ميکند. مرا که ميبيند ميگويد: «پسرم عينک به چشمم نيست. ببين کي بود تلفن کرد.»
گوشياش را ميگيرم. از اين گوشي خفنهاست! ميگويم: «مادرجان، قدير بهتون تلفن کرده.»
ميگويد: «ها» و تلفن را توي کيفش ميگذارد. يادش ميرود زيپ کيفش را ببندد. چندتا 10هزار توماني چشمم را ميگيرد.
مترو ميايستد. پيرزن پياده ميشود. من هم پياده ميشوم. کوتاه و آرام قدم برميدارد. با فاصله دنبالش ميروم. نميدانم چرا بيجهت برميگردد و پشت سرش را نگاه ميکند.
مرا ميبيند. خودم را ميزنم به آن راه که مثلاً او را نديدهام. صدايم ميکند: «پسرمترويي بيا.» از اين حرفش خندهام ميگيرد. ميروم ببينم چه کارم دارد. معمولاً پيرزنها با جوانها براي خرحمالي کار دارند، همينطور هم ميشود!
بالأخره ميرسيم سر کوچهشان. بماند که توي مسير ميوهفروشي هم ميرويم. از اول راه براي چندمينبار ميگويد: «الآن پسرم ميآد اينها رو ازت ميگيره. تو راهه.»
چي فکر ميکرديم، چي شد. سؤال و جوابها شروع ميشود.
- چندسالته؟ کارت چيه؟
ـ 23سالمه. بيکارم. البته فوقديپلم دارم ها.
ـ سروسامون گرفتي؟
ـ راستش جور نشد.
آقايي هيکلي به طرفمان ميآيد. پيرزن ميگويد: «اين هم پسرمه. قدير.»
قدير خيلي خشن خريدها را از من ميگيرد. پيرزن يک سيب قرمز به من ميدهد و ميگويد: «خير ببيني پسرم. ايشالا يه زن خوب گيرت بياد.» خداحافظي ميکند و با قدير ميرود.
رفتنشان را تماشا ميکنم. کيف قهوهاي پيرزن زير نور آفتاب برق ميزند.
مرضيه کاظمپور از پاكدشت
تصويرگري: سارا مرادي