براي کبوترها دست تکان بدهم و توي دلم صدايشان بزنم؛ ولي ديروز از پشت پيشخان کفشداري به صداي خوردن دانههاي باران به کف زمين گوش ميدادم.
همهي حواسم را داده بودم به دانههاي باران که روي زمين قل ميخوردند. دختري گوشهي لباسم را کشيد: «خالهجون، کفش من رو ميدي؟ شمارهام 12 است...»
به چشمهاي درشت و قهوهاي دختر چشم دوختم. شمارهي کفشداري را از دستش گرفتم، دستبند ماهي طلايي روي مچش تاب ميخورد، کفش سفيد با خالهاي مشکي را به او دادم و لبخند زدم: «زيارتت قبول باشه ماهيخانم.»
دختر لبخندي زد و چادر خالخالي سبزش را جلو کشيد. دستبند شکل ماهي را زير آستين لباسش قايم کرد: «مرسي خالهجون، زيارت شما هم قبول.»
يکشنبهها را دوست دارم. قرار عاشقانهاي خاص که يکشنبهي هرهفته تکرار ميشود. هفتهي بعد وارد دهمين سالي ميشوم که يکشنبهها پشت پيشخان کفشداري شمارهي 10 مينشينم و به در چشم ميدوزم. به هرکسي که از در وارد ميشود، لبخند ميزنم و کفشهايش را از دستش ميگيرم.
توي اين 10 سال آدمهاي گوناگوني به اين خانه آمدهاند. بعضي کفشهايشان را دست ما نميدهند. بعضي توي کفشداري با هم قرار ميگذارند و بعضيها هم لبخند ميزنند و خسته نباشيد ميگويند.
کفشهاي مختلفي اينجا کنار هم قرار ميگيرند و با هم دوست ميشوند. کفشهاي کوچک و بزرگ، صورتي، مشکي، بلند و کوتاه، يکبار هم کفش يك عروس و داماد را در کفشداري کنار هم گذاشتم.
هنوز صداي شُرشُر باران قطع نشده بود که ماهيخانم دوباره شماره بهدست جلوي من ظاهر شد، چشمهاي ورقلمبيدهام را که ديد، شمارهاش را روي پيشخان گذاشت و به طرفم هل داد: «شمارهي 18 لطفاً...»
توي قفسهها چشم چرخاندم و کفش سفيد با خالهاي مشکي را آنجا پيدا کردم: «کي رفتي داخل که من متوجه نشدم؟»
ماهيخانم سري تکان داد. توي مچ دستش به دنبال دستبند ماهي طلايي گشتم، ولي دستبندي در دستش نبود. کفشها را از دستم گرفت: «من داخل بودم...»
سري تکان داد، کفشهايش را پوشيد و بيرون رفت.
نميدانم چهطور شد که از کفشداري سر درآوردم. دلم ميخواست در دفتر گمشدگان بنشينم و براي بچههايي که پدر و مادرشان را گم کردهاند، کتاب بخوانم، قصه بگويم و با هم شعر بخوانيم.
چند روزي هم توي دفتر گمشدگان نشستم، با بچهها دست به دست ميشديم و ميخوانديم: «ما گليم، ما سنبليم، ما بچههاي بلبليم...»
اما کفشداري هم يک خادم لازم دارد که اينجا بنشيند و با لبخند به کساني که از شهرهاي مختلف به اينجا آمدهاند، زيارت قبول بگويد و حواسش به کفشهاي آنها باشد.
با صداي آرام و کشدار ماهيخانم به خودم آمدم. شايد خيالاتي نشده بودم و اين دختر کوچولو بازياش گرفته بود و با من قايمباشک بازي ميکرد. اينبار که شمارهي کفش را روي پيشخان گذاشت، به چشمهايش زل زدم.
ماهي دستبند نبود، حالا قل خورده بود و روي انگشتر ماهيخانم جا خوش کرده بود. کفشهاي سفيد خالخالي هم توي قفسهي شمارهي 20 کنار هم جفت شده بودند.
کفشها را دو دستي نگه داشتم: «بازي خوش ميگذره؟»
ماهيخانم که دستش را به طرفم دراز کرده بود، گفت: «بازي؟ منتظر مادربزرگ هستيم. دير کرده. نکنه گم بشه؟»
کفشها را روي پيشخان گذاشتم: «پس دنبال مادربزرگ ميگردي که مدام ميري داخل و ميآي بيرون؟»
دخترک جوابم را نداد و دستپاچه بيرون رفت.
کفشداري هم داستانهاي عجيب خودش را دارد. گاهي که سرم خلوت باشد به کفشها واکس ميزنم تا ترگل و ورگل شوند. بعضيوقتها بچهها کنارم ميآيند و با آنها حرف ميزنم. حرفهايمان که طول بکشد، کتاب «جلسه در جاکفشي*» را از توي کيف در ميآورم و برايشان ميخوانم.
گاهي هم از قصههاي عجيبي که از زبان زائران اينجا شنيدهام و آهوهايي که چشم به مهرباني امام رضاع دوختهاند، برايشان ميگويم.
توي قفسهها چشم چرخاندم. هنوز کفشهاي سفيد خالخالي بيصدا نيامده بودند که توي يکي از قفسهها جا خوش کنند و مرا بازي دهند. شايد روزي کتابي در مورد بازي کفشها و ماهيها نوشته شود تا با بچهها دور هم بنشينيم و آن را بخوانيم.
سرم را بالا آوردم. سهتا کفش سفيد خالخالي روي پيشخان نشسته بودند و سه تا ماهيخانم با چادر سبز جلوي من ايستاده بودند. خندهام گرفت. نگاهم دنبال دستبند ماهي توي دست سهقلوها بود. ماهيکوچولو کفش مادربزرگ را روي پيشخان گذاشت: «مادربزرگ جلوي ايوان طلا منتظر ما بود. خاله چرا نگفتي اينجا دو تا ايوان طلا داره؟»
کفشهاي مادربزرگ را گرفتم. به ماهي کوچولو چشمکي زدم و گفتم: «شايد يه بازي بود...»
پينوشت:
* كتابي از «فاطمه يوسفزاده»
تصويرگري: سميه عليپور