وقتي رسيدم، با اولين کسي که روبهرو شدم مادرش بود، خانمي بسيار آراسته و متواضع که ترس و وحشت از نگاهش ميباريد. فقط پرسيد: «شما دکتريد؟» و اجازه داد بروم تو. همينطور که پشت سرم ايستاده بود، ادامه داد: «بايد ما رو ببخشيد دکتر، ما برديمش آشپزخونه. آخه اونجا، هم گرمتره و هم مرطوبه.»
بچه، لباس پوشيده، بغل پدرش، نزديک ميز آشپزخانه نشسته بود، مرد سعي کرد از جايش بلند شود، اما من با اشاره از او خواستم که زحمت نکشد، کتم را درآوردم و شروع کردم به معاينهي کودک، ميتوانستم سنگيني نگاه عصبي آنها را کاملاً حس کنم که با بدگماني سر تا پايم را برانداز ميکردند.
لحظهاي فكر كردم كه خب، اگر واقعاً نظرشان نسبت به من اين است، پس چرا حاضرند سه دلارشان را حرام کنند؟!
دخترک با چشمهاي سرد و ثابت و آرام به من نگاه ميکرد. هيچ حالتي در صورتش ديده نميشد. انگار ذاتاً بچهي آرامي بود، اما ناگهان صورتش سرخ شد و با سرعت شروع کرد به نفسکشيدن، آنموقع بود که فهميدم تبش بالاست. دخترک موهاي طلايي زيبا و صورتي معصوم داشت. مثل عکسهايي که مجلات خانواده چاپ ميکنند.
مرد شروع کرد به حرفزدن: «سه روزه که تب داره... نميدونيم چرا... خانومم يه چيزهايي بهش داده... خب، ميدونين که... مثل بقيهي مردم. اما خوب نشد. يه چند نفري اطرافمون مريض هستن، گفتيم شايد بهتر باشه شما هم معاينهاش کنيد.»
درست مثل اغلب پزشکها سؤالي پراندم: «گلوش زخم يا تغيير حالتي نداده ؟»
هردو با هم گفتند: «نه... نه، گلوش چيزيش نيست.»
مادر از دخترک پرسيد: «گلوت اذيتت ميکنه؟»
دخترک هيچ عکسالعملي نشان نداد و نگاهش را از من برداشت.
مادر گفت: «ميشه شما ببينيد؟ من که هرکاري کردم، چيزي نديدم.»
گفتم: «اين چند ماههي اخير، چند مورد ديفتيري توي مدرسه ديده شده، خب منم ذهنم به اون سمت کشيده شد، هرچند ديگه کسي در اين مورد حرفي نميزنه، خب، بذار اول نگاهي به گلوت بندازم.»
بهترين لبخند حرفهاي را که بلد بودم، زدم و اسم دخترک را پرسيدم و گفتم: «خب، ماتيلدا، دهنترو باز کن، بذار ببينم تو گلوت چه خبره؟!»
اما، انگار نه انگار...
دستهايم را باز کردم و با چربزباني گفتم: «ببين! تو دستام هيچي نيست، دهنت رو خوب باز کن تا ببينم توش چه خبره. فقط دهنت رو باز کن، ميخوام توشو ببينم.»
مادر پريد وسط و گفت: «چه آقاي خوبي! ببين چهقدر با تو مهربونن! زود باش، هرکاري ميگن انجام بده، نميخوان اذيتت کنن!»
با شنيدن کلمهي«اذيت» دندانهايم را روي هم فشار دادم و خودم را خوردم تا از کوره در نروم، دوباره آرام و آهسته به دخترک نزديک شدم. همينطور که صندليام را کمي جلوتر ميبردم، ناگهان دخترک مثل گربه بدون اراده به سمت چشمهايم پنجه انداخت!
در واقع به عينکم ضربه زد. عينکم پرت شد و افتاد زمين. البته نشکست و فقط چند قدم آن طرفتر روي زمين آشپزخانه افتاد. پدر و مادر هر دو خجالتزده خودشان را جمعوجور کردند و عذر خواستند.
مادر، دخترک را بغلش گرفت و با يک دست تکانش داد و گفت: «دختر بد! ببين چي کار کردي! اين آقاي مهربون...»
ديگر تحمل نكردم: «تو رو خدا، به من نگيد آقاي مهربون! من اينجام تا تو گلوش رو نگاه کنم و بهش بگم از شانسش دچار ديفتيري شده و احتمالاَ هم ميميره!»
اما دخترک ککش هم نگزيد!
به دخترک گفتم: «ببين من رو! ما ميخوايم گلوت رو ببينيم، تا حالا اونقد سرما خوردي که بفهمي من چي ميگم. حالا، دهنت رو باز ميکني يا برات بازش کنم؟»
دريغ از يک حرکت! حتي حالتش هم عوض نشد! اما تنفسش تندتر و تندتر شد و جنگ دوباره شروع شد! من بايد اين کار را ميکردم، چون مجبور بودم براي مداوا به او کشت گلو بدهم، اما اول بايد به پدر و مادرش ميگفتم که همهي اين چيزها کاملاً به آنها بستگي دارد، خطراتش را برايشان توضيح دادم و گفتم که اصراري روي آزمايش گلو ندارم مگر اينکه آنها خودشان بخواهند.
مادر خيلي جدي شروع کرد به پند و اندرز دادن: «اگه کاري رو که آقاي دکتر ميگن انجام ندي، مجبور ميشيم ببريمت بيمارستان.»
توي دلم گفتم: «آخيش! بالأخره شايد مهر من به دل اين بچهي بداخلاق و لوس بيفته!» پدر و مادر بيچاره داشتند از خجالت آب ميشدند و هرچهقدر که دخترک رفتارش بدتر ميشد، آنها خجالتزدهتر ميشدند.
پدر تلاش بيشتري ميکرد، او مرد درشت هيکلي بود، اما هر چه که بود، باز هم پدرش بود. خجالت او از رفتار دخترش و ترسش از اينکه مبادا به او آسيبي برساند باعث شده بود که کار زيادي پيش نبرد. آن هم در اين زمان بحراني که من ميخواستم کارم را درست انجام بدهم. دلم ميخواست خرخرهاش را بجوم!
اما ترسش از اينکه مبادا او ديفتيري گرفته باشد، موجب شد از من بخواهد که کارم را ادامه بدهم، اما چه ادامهدادني؟ آقا همان وسط خودش هم داشت از حال ميرفت، مادر پشت سر ما، يکريز عقب و جلو ميرفت و از ناراحتي دستانش را بالا و پايين ميبرد. گفتم: «تو بغلتون بگيريدش و کمرش رو نگه داريد.»
اما تا پدر اين کار را کرد، داد و هوار دخترک بلند شد: «نکنيد! داريد اذيتم ميکنيد! دستام رو ول کنيد، دارم بهتون ميگم ولم کنيد.» بعد ناگهان به طرز وحشتناکي جيغ کشيد: «ولم کنيد! ولم کنيد! ميخوايد من رو بکشيد!»
مادر گفت: «آقاي دکتر فکر ميکنيد اون ميتونه تحمل کنه؟!»
مرد به همسرش گفت: «برو بيرون، ميخواي از ديفتيري بميره؟»
گفتم: «بيا، حالا بگيرش.»
بعد با دست چپم سر دخترک را گرفتم و سعي کردم کاردک چوبي را بين دندانهايش فرو کنم. او دندانهايش را چفت کرده بود و سخت دست و پا ميزد!
ديگر داشتم حسابي از دستش کلافه ميشدم، ميخواستم خودم را دولا نگه دارم اما نميشد. ميدانستم گلو را چهطوري براي معاينه باز کنم. کارم را به بهترين وجه انجام دادم.
بالأخره، کاردک چوبي را پشت آخرين دندانش گذاشتم و ته گلويش را نشانه رفتم، براي لحظهاي دهانش را باز کرد اما تا آمدم چيزي ببينم دوباره دهانش را چفت کرد و لبهي چوبي کاردک را بين دندانهاي آسيابش فشار داد و تا خواستم آن را از دهانش بيرون بياورم، خردش کرد!
مادر داد زد: «خجالت نميکشي يه همچين کاري جلوي دکتر ميکني؟»
گفتم: «يه قاشق صاف، يا يه همچين چيزي به من بديد. شايد بتونيم يه کاريش بکنيم.»
حالا، از دهن دخترک خون ميآمد. زبانش بريده بود و به طور عجيبي جيغ ميکشيد. شايد زيادي پافشاري کرده بودم و بهتر بود يک يا چند ساعت ديگر ميآمدم. حتماً اوضاع بهتر ميشد. اما من شاهد مردن دو کودک در بسترشان بودم و احساس ميکردم يا بايد همين حالا بيماري را تشخيص بدهم يا هيچوقت ديگر!
دوباره کارم را از سر گرفتم. اما بدترين چيز اين بود که من، دليل اين شلوغبازيها بودم!
من بايد هيجان و خشمم را ميخوردم و با او مهربانتر ميبودم و اين حتماً بهتر جواب ميداد. با اين فکر صورتم داغ شد.
اما، اين احساس شرمي که پدر و مادرش داشتند و هر دم عصباني ميشدند، باعث شده بود دخترک واکنش درستي نشان ندهد! او نياز به حمايت داشت.
بالأخره براي پاياندادن به اين حملهي غير منطقي، گردن و فک دخترک را به زحمت گرفتم و قاشق نقرهاي سنگين را با فشار پشت دندانهايش بردم تا راه گلويش را باز کنم،.
همان موقع دخترک دهانش را باز کرد. لوزههايش را قشري از چرک پوشانده بود و تمام اين جنگ و جدال شجاعانهاش براي اين بود که اين راز را از من پنهان کند! سه روز بود که گلوي ملتهبش را از پدر و مادرش قايم کرده بود تا از اين معرکه فرار کند!
حالا، واقعاً خشمگين بود. اگرچه پيش از اين حالت تدافعي داشت، حالا حمله ميکرد، ميخواست خودش را از آغوش پدر رها کند و به طرف من بپرد و اين در حالي بود که اشک از چشمان نابينا و شکستخوردهاش فرو ميريخت...
تصويرگري: الهام حبيبپور