دود سفيد گردسوز و قاطي شدن بوي نفت با بوي نفتالين رختخوابها، حكم بيدارباش صبحگاهي را داشت. درست مثل35سال پيش كه مادر به پادگان لويزان رفته و من را به بيبي ميسپرد خانه سرد و نمور بود. زير 2پتوي سربازي كف دستهايم را روي بازوهايم فشرده، خودم را سفت بغل كرده بودم. روز پيش براي پر كردن آب انبار حياط خانه نمزده بيبي معطل شديم و شب را همانجا به صبح رسانديم. پدر بيبي از كولبرهاي سبزهميدان تهران بود و اين خانه را در پامنار براي او به ارث گذاشت. جنگ ايران و عراق كه تمام شد جنگ بين پسرها تازه آغاز شده بود.
خانه به نام بيبي بود و هر پسر گاهي با بوسيدن پلههاي خانه بيبي و گاهي با توپ و تشر زدن بهش، سهمش را ميخواست. مدعي بودند هر كداميك دانگ از خانه را به ارث ميبرد. بيبي اما جايي براي رفتن نداشت و چند سالي ميشد كه از غم و غصه يا از نداري خانهنشين شده بود. آن روز صداي جلز و ولز روغن داخل ظرف يغلبي دستهدار و روي چراغسهفتيله، نويد يك نيمروي دبش بيبيپز را ميداد.
طاقباز خوابيده بودم كه چشمم افتاد به طبله سقف و ترك ديوار كه مانند صاعقه به لانه مورچهها زده بود. گيوههاي مشاسماعيللحافدوز، همسايه زيرزمين خانه پدري دم در اتاق بود و اين يعني پيرمرد كلهصبح براي كمك خودش را رسانده بود. گفتم «مشدي نبودي دونگ حمالي پسرها هم افتاد گردن من، گوني گوني خاك آوردم». مشدي عرقچين روي سرش را بالا و پايين كرد و گفت: «اولندش دونگ چيه پسرجان، اون دانگه. دومندش اين دانگ حكايتي داره كه بايد برات تعريف كنم». بعد تعريف كرد كه در تهران قديم در انتهاي پامنار، كاروانسرايي كه بعدها دانگي نام گرفته محل تجمع اهالي تفرش بوده است.
مرداني كه به واسطه سوادشان به ميرزا تفرشي مشهور و براي استخدام در ادارات به تهران آمده بودند. هر چند نفر براي خريد يك دست لباس، جفتي نعلين، شال و عبايي اشتراكي پول وسط ميگذاشتهاند. اين رسم بعدها ميان تهرانيها به دانگ گذاشتن شهرت بيشتري گرفت». چندي بعد با كدخدامنشي مشاسماعيل، پسرها دست از سهمخواهي برداشتند. زن همسايه براي بيبي پارچه چادري آورد و خودش آنرا با صابون خياطي نقطهچين كرد و بريد.
بعد از ظهر آنروز بيبي زنبيل بهدست با گالش مشكي و كف قرمز، چادر نو به سر با قدمهاي پنگوئني هميشگياش رفت تا يك كيلو سبزي كوكو و نيم كيلو گوجهفرنگي بخرد. انگار راستيراستي خانهنشيني بيبي از بيچادري بود.
نظر شما