توي راه هواي خنک پاييزي را نفس ميکشم. چند تار مويي را که از مقنعه بيرون آمده توي مقنعه ميکنم. دستهايم را توي جيبم ميبرم. فکر ميکنم: «اگه امروز خانوم حسيني بياد، ميگم من درس نخوندم. نه! نه! چرا بگم؟ شايد من رو صدا نکرد، ولي اگه صدام کنه خيلي بد ميشه. امتحان قبلي رو هم که... چند شدم؟ چهارده و بيست و پنج بود...»
به خودم ميگويم: «اصلاً ولش کن! هرچه پيشآيد، خوشآيد.» و توي دلم ميخندم.
* * *
منافي! شما بيا پاي تخته.
دستهايم به لرزه ميافتد. ميايستم.
عينکش را جابهجا ميکند. با شک ميپرسد: «پس چرا نميآي؟»
انگار لال شدهام. نميدانم چه بگويم! پايم را بلند ميکنم که از نيمکت خارج شوم. قدم اول را برميدارم، اما بند کفش زير پايم گير ميکند و شالاپ! به زمين ميافتم!
همه به سمتم هجوم ميآورند. دردِ پايم امانم را ميبرد و بلند ناله ميکنم. خانوم حسيني ميگويد: «به دفتر بگين زنگ بزنه به اورژانس! فکر کنم پاش شکسته.»
همين را که ميگويد، اشکهايم سرازير ميشود. ريحانه دستم را ميگيرد و زير گوشم ميگويد: «عوضش خانوم حسيني ازت نپرسيد!» ريز ريز ميخندد. با خودم فکر ميکنم: «آخر سر هم بندهاي کتاني مرا از درس پرسيدن نجات دادند!»
لبخند ميزنم: «هرچه پيشآيد، خوش آيد!»
درد پايم شديدتر ميشود. بلند داد ميزنم: «نه! خوش نيايد!»
بچههاي کلاس ميخندند.
مهسا منافي
15ساله از اسلامشهر
عكس: دريا رفيعي
13ساله از رشت