در میان انبوه مقالات و احیاناً گفتوگوهای چاپ شده در این زمینه، شاید بیش از همه، مقالههای دکتر رضا داوری و پاسخ منتقدان به وی و به نوبه پاسخ او به آنها، چشمگیرتر از همه باشد. از آن جهت که وی انگشت بر مسئلهای نهاده که کمتر پژوهشگری اهمیت آن را نادیده میانگارد، یعنی درج مقالههای علمی در «ISI» جهت اثبات توان علمی جامعه.
با این حال، دکتر داوری معتقد است که مجلات «ISI» میزان درستی برای سنجش علم در ایران نیستند و از «ISI» باید در حد یک مرکز اطلاعرسانی استفاده کرد. از اینرو، به نظر وی معضل بنیادین جامعه ما نداشتن برنامه و مدیریت علمی است.
این بحث و گفتوگو همچنان در جامعه ما زنده است و کمترین فایدهای که میتواند از این مباحثات عایدمان شود این است که ببینیم چه کاستیهایی در این حوزه داریم و متوجه فراهمسازی زمینههایی برای تدوین سیاستهای علمی بشویم.
از اینرو، سراغ دکتر مهدی گلشنی، فیزیکدان، استاد فلسفه و رئیس پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی رفتیم و با وی درباره وضعیت علم، جامعه علمی و توسعه علمی در جهان اسلام، غرب و ایران معاصر به گفتوگو نشستیم.
- پژوهشگران از توسعه علمی بهعنوان بنیاد «توسعه» نام میبرند؛ اما توسعه علمی خود مؤلفههایی دارد که گویا ما هنوز آنها را درنیافتهایم. چون اگر غیر از این بود، سهم ما از علم و دانایی بیش از آن چیزی بود که امروزه شاهد آنیم.
این در حالی است که در گذشته، تمدن اسلامی بهویژه در حوزه ایران، از پیشینه علمی درخشانی برخوردار بود و گونهای سنت عقلانی در پیکره جامعه ایرانی ریشه دوانده بود. با این وجود، به دلایلی این سنت دانایی تا به امروز تداوم نیافت و حتی با برخورداری از این پیشینه هم، امروزه نتوانستهایم، به توسعه علمی آن گونه که باید برسیم.
این مسئله گذشته از آنکه نشانگر مؤلفههای متفاوت توسعه علمی در هر عصری است، خود نیازمند بررسی و تحلیل است.هم از سویی دیگر، در راستای توسعه علمی و فهم ماهیت علم جدید، برخی اندیشمندان ما به تعبیرهایی چون «علم قدسی»، «علم اسلامی»، «علم خداباور» و از این قبیل متوسل شدهاند. باید بررسی کرد که آیا این تعبیرها نقشی در ترسیم دورنمای توسعه علمی ما خواهند داشت یا نه؟ به هر روی، از جنابعالی میخواهم که ابعاد مسائل طرح شده را یکایک بشکافید؟
در قرون اخیر؛ یعنی از دوران صفویه به بعد، غرب در پی جهان گستری بوده است. نمونه این سلطهگری را در رفتارهای انگلیسیها، فرانسویها، پرتغالیها و ایتالیاییها میبینیم. از آن طرف، جهان اسلام هم از این سلطهگری غرب غافل بوده است. درواقع گونهای نگاه خوشبینانه به غرب در جهان اسلام وجود داشت.
این بود تا زمانی که ناپلئون در قرن نوزدهم به مصر وارد شد. این حادثه، جهان اسلام را با غربی رویارو کرد که از نظر سلاح خیلی قوی بود. از این پس، مسلمانان به این فکر افتادند که حداکثر خود را در برابر غربیها مجهز به سلاح کرده تا قدرت مقابله با آنها را پیدا کنند. این در حالی بود که هیچکس، آن زمان در جهان اسلام، اهمیت پیشرفت علم در غرب را درک نکرد. به همین دلیل، بعدها مسلمانان در برابر علم غرب، بهت زده شدند و فراموش کردند که در دورهای- به قول جورج سارتون- حداقل 250 سال فرمانروای مطلق علم در جهان بودند.
آنچه مسلم است، غرب در 2 قرن اخیر به طرق مختلف کوشیده که جهان اسلام را در خواب نگه دارد؛ حالا چه از طریق حکام دست نشانده و چه از طریق افرادی که در غرب تحصیل کرده و مفتون آن شدهاند و پنداشتهاند که اگر کشورشان بخواهد راه پیشرفت و ترقی علمی را بپوید، باید در همه احوال و اطوار از غرب تقلید کند.
متأسفانه این برداشت مؤثر واقع شد و هنوز هم تحصیلکردگان آن زمان نفوذ دارند و از طرفی هم، عمده کشورهای اسلامی علمشان را از این تحصیلکردگان گرفتهاند. این مسئله، نه تنها به پیشرفت علمی جهان اسلام مدد نرساند، بلکه سبب رکود هم شد. حال آنکه، به نظرم، عناصری که باعث پیشرفت علم در غرب شد، در اسلام هم وجود دارد، اما آنها (عناصر) هیچگاه به کار گرفته نشدند.
وقتی که گفته میشود:«الاسلام یعلوا و لا یعلی علیه» و یا «اطلبو العلم ولو بالصین» مقصود یادگیری علوم دینی نیست، بلکه منظور هر علمی است که مفید به حال بشر است. مسلمانان اینها را فراموش کردهاند.
- از فراموشی مسلمانان و عدم تذکر آنها نسبت به سنت علمی خودشان سخن میگویید، حال آنکه امر دیگری در کار است. اگر به تاریخ علم در جهان اسلام بنگریم، بهویژه شکوفایی آن در عصر زرین تمدن اسلامی و ظهور دانشمندان گوناگون در رشتههای مختلف علمی؛ از ریاضیات گرفته تا پزشکی، داروشناسی، ستارهشناسی و... عدهای در شگفت میشوند که چرا این سنت عقلانی و علمی نتوانست در عصر جدید، به یک نوزایی علمی در جهان اسلام بینجامد.
فکر میکنم که از جمله دلایل این امر، طرز تلقی و فلسفه متفاوتی بوده که در پشت هر یک از این 2 سنت علمی؛ یعنی سنت علمی جهان اسلام و سنت علمی مدرن نسبت به جهان و انسان وجود دارد. این مسئله، ابعاد پیچیدهای دارد که شاید از حوصله این گفتوگو خارج باشد، اما به نظر شما چرا با وجود این سنت غنی علمی، مسلمانان هنوز نتوانستهاند سنت جدید علمی خود را سامان دهند؟
به نظرم، در دورهای از تاریخ اسلام که تقریبا از غزنویان آغاز میشود و در دوران سلاجقه به اوج خود میرسد، تفکر و مکتب اشعریگری بر جهان اسلام حاکم شد و به تدریج عقلانیت را کنار گذاشت.
از این زمان، عملا علوم عقلی منزوی شد. اشعریها میگفتند که همه چیز را باید از قرآن و سنت گرفت، حال آنکه فراموش کرده بودند خود قرآن دستور داده که زمین و آسمان ها را کاوش کنید و درباره سرگذشت اقوام بیندیشید و از این قبیل. از اینرو، از عوامل داخلی که باعث شد رشد علم در جهان اسلام عقب بیفتد، حاکمیت تفکر اشعری بود. به پیرو همین امر بود که غزالی موضعی ضدفلسفی گرفت و این مسئله به نوبه خود به رکود علوم دامن زد.
البته در کنار این عامل مهم نباید از عوامل بیرونی نظیر تجزیه جهان اسلام و حمله مغول غافل ماند، تا اینکه در دوران اخیر هم، غرب به عنوان یک عامل مهم، سبب رکود در جهان اسلام شد. این امر هنوز ادامه دارد و غرب – به قول یکی از دانشمندان غربی – میخواهد یک «ژاپن اسلامی» از جهان اسلامی بسازد. بنابراین بر علما و دانشمندان جهان اسلام است با انسجام خود یک برنامهریزی برای اعتلای علمی جهان اسلام بکنند؛علمی که حاصل آن تخریب انسان، جهان و محیطزیست نباشد، اما ما را در مرز دانش روز قرار دهد وعوض اینکه از دیگران تقلید کنیم، الگو و سرمشق دیگران باشیم.
اما عطف به آن بخش از پرسش شما که گفتید: چرا این سنت عقلانی اسلامی نتوانست در مواجهه با عصر جدید خود را بازسازی کند؟باید گفت که مسلمانان به میراث خودشان توجه کمی دارند و پیشرفت غرب برای آنها بسیار مبهوت کننده بود. اگر سفرنامههایی را که از نویسندگان دوران قاجار بازمانده، بخوانید، متوجه این احساس (بهتزدگی) میشوید. آنها فراموش کرده بودند که ریشههای این پیشرفت در خود ما هم وجود دارد. حداکثر آن، این حرف مرحوم سیدجمال بود که تمام این پیشرفتهای علمی (غرب) در دین ما هم وجود دارد و لذا باید این را ادامه بدهیم.
او حتی متوجه نبود که علم غربی حامل یک جهانبینی است که لازمهاش تضعیف دین است. اما از اوایل قرن بیستم، مسلمانان کمکم متوجه این مسئله شدند. مثلا مرحوم «مودودی» از این صحبت میکند که ما با عینک فرنگی به قضایا نگاه میکنیم. او میگفت درست است که ما آموزههای دینی را در مدارس و دانشگاههایمان تدریس و ترویج میکنیم، اما عمده مباحثی که میخوانیم، غربی است.
- جنابعالی از یکسو برپایه گفتمان «آنچه خود داشت» بر این نظرید که همه آن عناصر مترقی موجود در علم غربی، در جهان اسلام و به عبارتی نزد «خود ما» پیشینهای دراز دامن دارد. نیز از دیگر سو، معتقدید که سرشت «علم غربی» سیطرهجوست و در نهایت به تخریب انسان و جهان میانجامد. آیا این نوعی دور و در واقع ناشی از سرگردانی ما نیست که در عین آنکه «علم غربی» را به دلیل سلطهجوییاش رد میکنیم، ردپای آن را در سنت و تاریخ خودمان بجوییم؟
این طور نیست. ما همه مولفههای علم غربی را رد نمیکنیم. علم غربی دارای مولفههایی است. در واقع مولفههایی چون: مشاهده، تجربه، آزمایش و نظریهپردازی را که بخشی از علم غربی بر آن استوار است، در اسلام هم داریم: «قل سیروافیالارض فانظر واکیف بداء الخلق»: در زمین بگردید و بنگرید (تامل کنید) که خداوند چگونه آفرینش را آغاز نهاد. اسلام این امر را برعهده خود ما گذاشته است. بنابراین تجربه و نظریهپردازی، خاص غرب نیست؛ اما تفاوت دین ما با غرب در 2 موضع آشکار میشود و در همین جا مسئله «علم دینی» مطرح میشود: یکیاینکه در مقام کاربرد است.
اسلام کاربرد علم را برای تخریب جهان و انسان مجاز نمیداند. دوماینکه مسائلی وجود دارند که علم تجربی قادر به تصمیمگیری نهایی درباره آنها نیست. به این علت که دامنه علم تجربی محدود است؛ یعنی مقید به زمان و مکان معینی در جهان است. هماکنون طبق اطلاعات موجود، ما تنها 5 درصد از ماده را میشناسیم.
بقیه را ماده و انرژی تاریک مینامیم. بنابراین آگاهی ما از جهان کامل نیست. نیز علم تجربی نمیتواند به طور مطلق راجع به آغاز جهان و نحوه پیدایی بشر توضیح دهد. علم امکانات محدودی را مطرح میکند. پس، ما آن امکاناتی را میپذیریم که با جهانبینی دینی ما سازگار باشد.
در واقع آن نظریات جهان شمولی را که علم ارائه میدهد، ما نمیتوانیم بپذیریم، چرا که علم تجربی قادر نیست، نتیجه یگانهای درباره جهان به دست دهد. از اینرو، با نظر به این 2 مولفه اخیر؛ یعنی تفاوت در کاربرد و تفاوت در جهانبینی، میتوان از «علم دینی» و «علم غیردینی» سخن گفت. در غیراین صورت چنین تقسیمبندیای منتفی است.
- در جایی اشاره کردهاید که اخیراً عدهای از دانشمندان و فیزیکدانان در نامهای به بوش، او را از فرجام ناخوشایند سلاحهای هستهای برحذر داشتهاند...این را هم اضافه کنم که عدهای در غرب فلسفه علمی همانند ما دارند.
خواستم از این اعتراض و یا اعتراضهای مشابه دیگری که دانشمندان غربی اینجا و آنجا از کاربردپیشرفتهای علمی داشتهاند، این نتیجه را بگیرم که باید کاربردهای ایدئولوژیک علم و یا ابزار حکومت قرار گرفتن آن را از فلسفه علم جدا کرد.
- اگر این تفکیک صورت نگیرد، باید معتقد شویم که واقعا «علم مدرن» خشونت و نابودی را به دنبال دارد و آن را تجویز میکند؟
این سؤال خوبی است. علم در نهایت به جایی میرسد که خودش نمیتواند بگوید که این کار را باید کرد یا نه. مثلا آیا علم میتواند بگوید که بشر به طور کل باید تغییر کند؟ نه! در واقع از جایی باید مبنا گرفت. به هر حال عالم باید موضعی بگیرد. علم یک دانشمند را نمیتوان کاملاً از موضعگیری وی تفکیک کرد.
اگر این کار صورت میگرفت، خیلی خوب بود؛ یعنی اگر میشد یافتههای علم را کاتالوگ کرد و پیشفرضهای ایدئولوژیک، جهانشناختی، روانشناختی و فرهنگی عالمان را از آن (علم) جدا کرد، میتوانستیم به یک علم جهانی قائل شویم، اما بیاستثناء هر عالمی را بیابید، راجع به این که آیا این کار صورت بگیرد یا نه، باید موضعی اتخاذ کند.
در تاریخ علم مدرن داریم دانشمندانی را که از کاربردهای مخرب علم انتقاد کردهاند. معروف است که پس از بمباران هیروشیما و ناکازاکی، بسیاری از فیزیکدانان، این نحوه کاربرد علم را به باد انتقاد گرفتند.
بیتردید فیزیکدانانی وجود دارند که با این نحوه کاربردهای علم مخالفند. مثلا کسی که در پروژه «منهتن» آمریکا، در ساختن بمب نظارت داشت، «هانس تسه»، فیزیکدان آلمانی مقیم آمریکا بود. او صریحاً در سال 1997 در نامهای به کلینتون رئیس جمهوری وقت آمریکا گفت که سراغ ساخت هیچ اسلحهای نروید و اصلاً دانشمندان نباید این نوع کارها را بپذیرند.
- خوب مبنای این مخالفت چیست؟ شما که میفرمایید سرشت «علم غربی» تخریبگراست. پس چگونه دانشمندانی نظیر این فیزیکدان آلمانی برخلاف این سرشت حرکت میکنند؟
مبنای این مسئله این است که وقتی این دانشمند به فطرت انسانیاش رجوع کرد، دید که نمیتواند نابودی بشر را بپذیرد. از خود انیشتین بگیرید تا امروز، مواضع همه دانشمندان غربی تغییر کرده است. بنابراین خود علم بیطرف است و موضعی اتخاذ نمیکند. این مورد اتفاق همه است.
- یعنی میخواهید بگویید که علم هیچ غایتی ندارد. اگر غایت علم را رفاه و بهروزی انسان در جهات گوناگون بدانیم، میبینیم که علم چندان بیطرف هم نیست.
غایت، برخاسته از خود علم نیست. هیچ عالمی یک لیزر نمیسازد، مگر آنکه هدفی برای خودش در نظر گرفته است. این مسئله به جهانبینی عالم برمیگردد. امروزه باید علم مدرن را از علم قدیم جدا کرد. علم قدیم کاربرد نداشت و تنها منحصر به تدریس بود. در واقع برد آثاری چندانی نداشت، اما علم مدرن آثار وسیعی دارد و به سادگی در اختیار حکومتها قرار میگیرد.
اخیراً یکی از برندگان جایزه نوبل پزشکی از این که 50 درصد دانشمندان مشغول ساختن وسایل تخریبی هستند، اظهار تاسف کرد. این رقم خیلی بالایی است. البته برخی از این عالمان در نهایت متوجه میشوند که این کاربردها اصلا به نفع بشر نیست و لذا از آن فعالیتها کنارهگیری میکنند. واقعیت آن است که عدهای از این دانشمندان میدانند که دارند چه میکنند، اما آن جهانبینی بر آنها حاکم است و خود را در اختیار حکومتها قرار دادهاند. حکومتها هم به فکر قدرت و سلطهاند.
- اگر علم مدرن خود را از سیطره جهانبینیها و ایدئولوژیهای حاکم رها کند، مانند کاری که هم اکنون بسیاری از دانشمندان غربی کردهاند و میکنند، آیا این علم به غایت متصور در –به تعبیر شما- «علم اسلامی» نزدیک نمیشود؟
چرا یک بعد آن نزدیک میشود؛ اما در بعد دیگرش فکر نمیکنم. بدین معنا که علم بخواهد بدون کمک «متافیزیک» به تبیین جهان بپردازد، جداً محل سؤال است. هم اکنون عدهای از دانشمندان درجه اول پذیرفتهاند که علم در بیان نظریههای عام متاثر از متافیزیک است. منابع و نقل و قولهای بیشماری از علمای طراز اول در اینباره وجود دارد.
از سویی دیگر، من ترجیح میدهم به جای علم اسلامی از «علم خداباور» صحبت بکنم چرا که بسیاری از عالمان مسیحی هم، همین تلقیای را که ما از علم اسلامی داریم، از «علم مسیحی» دارند. به طوری که یکی از فیلسوفان سوئدی که میخواست مقالهای در باب علم دینی بنویسد، همزمان که از من به عنوان فردی از جهان اسلام نقل کرده بود، از «پلانتینکا» هم به عنوان فیلسوفی از جهان مسیحیت نقل کرده بود و نتیجه گرفته که حرف این 2 یکی است. اصولا پیروان ادیان ابراهیمی میتوانستند موضع یکسانی درباره علم اتخاذ کنند.
- چرا «علم خدا باور»(Theistic science) را به جای تعبیرهای «علم دینی» یا «علم اسلامی» به کار میبرید؟
البته من در مقالهای که در جهان بسیار تاثیرگذار بود، درباره علم اسلامی صحبت کردم. علت آنکه از علم اسلامی سخن به میان آوردم، این بود که علم اسلامی بسیار بد فهمیده شده است. حرفم در آن مقاله این بود که اصطلاح علم اسلامی میتواند درست به کار برود و واجد معناست. نیز در آنجا مطرح کردم که عده زیادی از علما- غربی و شرقی- تعبیر «علم خداباور» را قبول دارند. این علم مبتنی بر متافیزیک است و بر این باور است که باید کاربردهای علم در جهت نفع دراز مدت بشر باشد.
بنابراین، اگر در اینجا از علم اسلامی صحبت میکنم، مقصودم علم خداباوری است که در جهان اسلام نمود داشته است و نیز معتقدم که در بسیاری جهات 2 دین ابراهیمی دیگر با ما اشتراک دارند.
بنابراین علم خدا باور، غایتی غیر از غایت مادهگرایانه که در علم مدرن وجود دارد، برای علم تعریف میکند. در این وضعیت، دیگر دانشمندان و علما، عمله و دستاویز مصالح حکومتها قرار نمیگیرند.
- اگر غایت علم را گسترش رفاه و توسعه بشر بدانیم، آن پشتوانه متافیزیکی چه تاثیری در پیشبرد یا عدم پیشبرد این غایت دارد؟ به عنوان مثال، اگر2 فیزیکدان، یکی سکولار و دیگری، به تعبیر شما خداباور را در نظر آوریم، آیا این پیش فرضها، یعنی مادهگرایی یکی و خداباوری دیگری تاثیری در آن غایت بنیادین علم خواهد داشت؟
پرسش بسیار خوبی است. اگر بشر به این قانع بود که فقط تجربههایش را توضیح دهد، و کاربردها را هم متناسب با منفعت واقعی انسان تنظیم کند، هیچ اختلافی نبود؛ اما مشکل اینجاست که بشر تنها در پی توضیح تجربههایش نیست. او میخواهد، جهانی را هم که به آن دسترسی ندارد، توضیح دهد.
بسیاری از علما فقط در سطح تجربی متوقف نمیشوند. در واقع عالم میخواهد راجع به کل جهان هم اظهار نظر کند. مشکل اینجاست که او میخواهد نظریهاش را به کل جهان تعمیم بدهد. اگر این نباشد، ما اختلافی نداریم.
مثلاً اگر فیزیکدان بخواهد در آزمایشگاه بر روی لیزری کار کند و نتایج آن را به هستی تعمیم ندهد، اشکالی در کار نیست. مشکل آنجایی پدید میآید که همین فیزیکدان مثلاً بگوید: این لیزر بخشی از نور است، نور هم بخشی از فیزیک است. آیا در عالم غیر از نور و ماده چیز دیگری وجود دارد یا نه؟ یا نه،(بگوید) من براساس مشاهداتم، کل عالم را در همین منحصر میکنم.
اگر این فیزیکدان در وضعیت اول باشد، حداکثر به موضع «لاادریگری» در رابطه با عالم میرسد. اما بشر در تاریخ نشان داده که هیچ گاه در این حد متوقف نمانده است. این مسئله هم منحصر به زمان حال نیست. از زمان یونان باستان تا به امروز، بشر میخواسته کل جهان را به یک منشاء برساند. مثلا «تالس» یونانی خاستگاه عالم را آب میدانسته است. تا اینکه به زمان نیوتن میرسیم.
نیوتن در زمین زندگی میکند؛ ولی میخواهد حرکات ماه و خورشید را با همان قانونی توضیح دهد که حرکت روی سطح شیبدار را. بنابراین قانونی (مکانیک نیوتنی) وضع میکند و با آن میخواهد همه جهان را تبیین کند. سپس به «ماکسول» میرسیم. او «الکترومغناطیس» را کشف میکند.
درواقع او میخواهد «مکانیک نیوتنی»و «الکترومغناطیس» را به هم پیوند دهد که موفق نمیشود؛ اما «الکتریسیته» و «مغناطیس»را که 2 چیز مجزایند به هم ربط میدهد و نور را از درون آن استخراج میکند. تا اینکه به «اینشتین» میرسیم. اینشتین میخواهد نظریهای بپردازد که براساس کشفیات نیوتن و ماکسول، هم شامل گرانش باشد و هم الکترومغناطیس.
در سی و چهل سال اخیر هم، بی استثناء همه فیزیکدانان درجه اول دنبال این بودند که همه نیروهای طبیعت را به یک نیرو احاله دهند؛ یعنی در پی توضیح کل جهان بودهاند. درواقع بشر، از حد خودش تجاوز کرده و میخواهد همه چیز را توضیح دهد.اینجاست که اشکال پیش میآید.
- به نظرم بخشی از این اشکال به این برمیگردد که ما در اینجا با مرزهای شفاف میان فلسفه و علم روبهرو نیستیم. این برعهده فیلسوف است که با توجه به پیشرفتهای به دست آمده علمی، به پرسش از هستی و تبیین آن بپردازد. این یعنی لزوماً برون داد فیلسوف مثل یک فیزیکدان نیست.
چنانکه کانت با تأثیر از فیزیک نیوتن انقلاب کپرنیکی خود در فلسفه را پی ریخت. فلسفه کانت، تخته بند فیزیک نیوتن نبود. هر چند برخی از فیزیکدانان معاصر، فیلسوفان علم هم به شمار میآمدهاند؛ اما نکته این است که به ضرورت، یافتههای علمی با طرح پرسش از وجود که کار فیلسوف است، یکی نیستند.
درست است. علما میتوانند همینقدر پیش بیایند و بقیه را برعهده فیلسوف بگذارند؛ اما این کار را هیچ کس نکرده است. اصلاً این امر با واقعیت کنونی همخوانی ندارد. اگر هر کسی در حدی که برایش متصور بود، میماند و بقیه را برعهده فیلسوف میگذاشت، قضیه حل بود. اما از سویی مشکل دیگری هم وجود دارد و آن، اینکه از آن سو فیلسوف هم باید به قدر کافی با این یافتهها آشنا باشد تا بتواند براساس آنها بیاندیشد.
آن وقت فیلسوف عالمی میشود که علاوه بر فلسفه، علم هم میداند. حال آنکه «اینشتین» و «هایزنبرگ» و دیگران عکس این را عمل کردند. اینها بدون آنکه بدانند، فلسفه را در نظرهایشان دخیل میکردند.
درواقع آنچه که به اسم فیزیک در اوایل قرن بیستم ساختند، اندیشههایی بود که فیلسوفان پوزیتیویست منطقی پدید آورده بودند. چیزی که در این میان شاید حدود یک قرن بر آن پافشاری شد، این بود که با فیزیک میتوان تکلیف کل عالم را تعیین کرد و نیازی هم به فلسفه نیست. حالا این طور نیست.
ما فیزیکدانی داریم که یک دکترا در فیزیک دارد و یک دکترا در فلسفه و میداند که اگر بخواهد حرف جامعی بزند، نیاز به فلسفه دارد. به همین دلیل، در سالهای اخیر کنفرانسهای بسیاری در سطح جهان بین فیزیکدانان، زیستشناسان و فیلسوفان برگزار میشود. این توجه به فلسفه یک نکته مثبت است.
بهویژه آنکه اینشتین در پایان عمرش در جایی گفت که اگر ما بخواهیم در این نوع قضایا تصمیم بگیریم، باید جمعی از فیزیکدانان، ریاضیدانان و فیلسوفان را داشته باشیم. صرف نظر از دین، علم غربی به این واقعیت رسیده است.بیهوده نیست که دانشگاه معتبری مثل «کلمبیا»، بخش مبانی فلسفی فیزیک را در دوره فوق لیسانس، افتتاح میکند.
«هایزنبرگ» هم که در ابتدا تابع پوزیتیویسم منطقی بود، در دهه 70 ، صریحاً در مصاحبهای میگوید که خوشحالم که فلسفه به فیزیک بازمیگردد و فیزیکدانان دارند از فلسفه استفاده میکنند.
- با این وصف، شما مهمترین آسیب علم مدرن را اتکا به «علمگرایی» (scientism) میدانید؟
این یک آسیب جدی است. بگذارید اشاره کنم که دو آسیب در این زمینه وجود دارد: در بعد نظری، «علم گرایی»- یا بهتر است، بگوییم- علم زدگی وجود دارد، که میخواهد تکلیف همه عالم را براساس همین علم موجود که ممکن است قطرهای در برابر علم 100 سال آینده باشد، تعیین کند. بنابراین، در این زمینه باید کمی تواضع داشت. در بعد عملی هم، این است که علم و علما آلت دست حکام و سیاستمداران شدهاند. اگر آلت دست آنها قرار نگرفته بودند، علم مثل قبل میتوانست عافیتزا باشد. مشکل اینجاست که در پروژههای کلان علم، دولتها دخالت دارند و آنها هم (دولتها) اولویتشان این است که سلطه هر چه بیشتری بر جهان پیدا کنند.
- از مجموع سخنان شما برمیآید که علم بهتدریج به سمت رفع این2 مشکل اساسی گام برمیدارد. این را شما که حضوری پیوسته در مجامع علمی دنیا دارید، بهتر درک میکنید. با این حال، آیا هنوز هم باید از تفکیک میان «علم دینی» یا- به تعبیر شما- «علم خداباور» و «علم سکولار» سخن به میان آورد؟
باید حدود علم تبیین شود. اگر این کار بشود، نیازی به تفکیک میان «علم دینی»و «علم سکولار» نیست. علت این که علم اسلامی را به کار میبریم، این است که در حوزه خاصی که مربوط به مبادی عالم میشود، ناچاریم از متافیزیک استفاده کنیم و در اینجا از متافیزیک اسلامی صحبت میکنیم. اگر نخواهیم به این حوزهها وارد شویم، اصلاً نیازی به سخن گفتن از علم اسلامی نیست. از سویی دیگر، هماکنون بعد تخریب علم شدید شده و متأسفانه در جهان اسلام به این قضیه توجهی نمیشود. در حالی که در جهان غرب، لااقل در بین بسیاری از علما، نسبت به این قضیه هوشیاری وجود دارد.
پس، تا جایی که میتوان باید حدود علم را گسترش بخشید. اگر بیشتر از آن حدی که علم برای ما متصور شده، ادعا نکنیم، نیازی به تعبیر علم اسلامی نیست. اما یک عالم مسلمان هم میتواند ادعا کند که من به عنوان یک مسلمان یک چنین برداشت و تعبیری از علم دارم. اشکالی که وجود دارد، این است که برخی افراد بسیار پرنفوذ و شاخص در غرب، آن چیزی را که به نام علم تحویل جامعه میدهند، ایدئولوژی است. اگر این مسئله نبود، نیازی به تعبیر علم اسلامی نبود؛ اما وقتی دیده میشود که مثلاً کتابی در زمینه «زیستشناسی» چیزی را به نام علم تحویل میدهد که در واقع علم نیست، بلکه ایدئولوژی حاکم بر علم است، آنگاه عدهای هم برای تصحیح آن، این طرف قضیه را میگیرند.
- پس این تعبیر (علم اسلامی یا علم دینی) یک مفهوم اعتباری است.
به این معنا اعتباری است که به واسطه و اعتبار آن نظرگاه، پدید آمده است. حال اگر گفته میشد که در کنار جهانبینی مادیگرا، این جهان بینی خدا باور و اسلامی هم وجود دارد و میتواند به همان اندازه معتبر باشد، اشکالی وجود نداشت. فرق علم غربی با علم ما این است که اولی علم را در محسوسات محدود میکند، حال آنکه اسلام آن را در قلمرو محسوسات محدود نمیکند.
بنابراین عالم اسلامی میتواند ادعا کند که علماش را در متنی تعبیر میکند که جایی برای خدا و ماوراءطبیعت وجود دارد. پس، اگر آن طرف قضیه خودش را به یافتههای علم محدود کند، این طرف هم هیچ ضرورتی ندارد؛ اما وقتی به عنوان زیستشناس از «عالم خودزا» صحبت میشود، این دیگر زیستشناسی نیست، بلکه تعبیر آن زیستشناس از برخی امور است که تعمیم داده شده است.
بنابراین، اگر همه دانشمندان علوم گوناگون توافق کنند که یا به حد مشترکی که محصول یافتههای تجربی است، قناعت کنند، یا هر یک آن حدودی را به آن رسیدهاند، ذکر کنند، مثلاً بگویند که من از این پس، این را به عنوان یک عالم ملحد و یا عالم دیندار میگویم، دیگر مشکلی وجود ندارد.
- اخیراً هم «سنتگرایان» و از جمله دکتر سید حسین نصر؛ به عنوان نماینده برجسته آن در ایران، از لزوم «علم قدسی»سخن به میان آورده و کتابی هم با این عنوان نوشته است. به نظر شما این تعبیر؛ یعنی «علم قدسی»، تا چه اندازه به تعبیر شما به «علم خداباور» نزدیک است؟
تقریباً با آن علم دینیای که ما مطرح میکنیم، یکی است. علم از نظر اسلام، نور و روشنیبخش است و به اعتبار آنکه آثار عظمت خداوند را به ما نشان میدهد و نیز به اعتبار اینکه ما را از امکانات موجودی که خداوند در طبیعت قرار داده، آگاه میکند، قدسی است.
کلمه مقدس اصالتاً درباره خداوند به کار میرود و به صورت فرعی به هر چیزی که ما را به خداوند نزدیک کند. حال اگر علم قدسی میگوییم، مقصود آن است که منظورهایی را که خداوند برای آن «علم» نهاده، برآورده شود.
- آقای دکتر! به نظرم مفهومهایی از قبیل «علم دینی» و یا «علم قدسی» تعبیرهایی از علم هستند و ربطی به ماهیت (فلسفی) علم ندارند، همانگونه که تعبیرهای مادهگرایانه از علم این گونهاند.
تعبیر «علم دینی» میتواند وجود داشته باشد؛ یعنی عالمانی که معتقدند علم متأثر از یک جهانبینی الهی است و علم را نباید برای تخریب بشر به کار برد، عملاً «علم قدسی» دارند.
- اگر یک عالم معتقد به تعبیر «علم قدسی»، تعبیرش را جهانشمول بپندارد و درصدد تبیین جهان از این حیث برآید، آیا او نیز در دام ایدئولوژی نیافتاده است؟
او تنها عقیدهاش را به عنوان یک مسلمان بیان میکند، هیچگاه نمیتواند به عالم مسیحی بگوید که تو بیا مسلمان شو. از این رو هیچ عالم معتقد به «علم خداباور» نمیتواند تعبیرش از علم را جهانشمول کند و بر آن پابفشارد. اصلاً علم تحکمبردار نیست. من خودم یک کیهانشناس درجه اول را میشناسم که میگفت: من تا 50 سالگی به خدا اعتقاد نداشتم ولی از آن به بعد به خدا رسیدم.
خوب! معلوم است که این کیهانشناس جهانبینی سکولار را کنار گذاشته و به یک جهانبینی خداباور رسیده است. اینها اموری تحکمی نیستند. خود شخص باید نسبت به آنها قانع شود. عالم مسلمان به عنوان یک مسلمان میتواند، صرفا تعبیرش از علم را بگوید؛ اما حق تعمیم آن را ندارد. حال اگر کسی خواست، میتواند بپذیرد یا نپذیرد.
- آیا بر این اساس میتوان به گفتوگوی میان عالمان مختلف اعم از هر دو جهانبینی یاد شده امید بست؟
بیتردید دیالوگ در این عرصه ضروری است. نتیجه دیالوگ این است که یا مواضع یکدیگر را میپذیرند و تایید میکنند و یا تایید نمیکنند ولی در عین حال برای یکدیگر احترام قائلند. به این معنا که هر کدام متافیزیک خاص خود را خواهند داشت.
به هر حال این گفتوگو لازم است. اصولاً بسیاری از بحثهایی که در میان فیزیکدانانی چون «اینشتین»و «بوهر» در میگرفت، فلسفی بود و در نهایت هم هر کدام برمبنای خود تاکید میکرد.
- اگر اینگونه باشد، این مسئله؛ یعنی جهانبینی و یا تعبیر عالم از علم، تاثیری بر غایت علم که پیشرفت و رفاه بشر است، نمیتواند داشته باشد.
نه! هیچ تاثیری ندارد. به این شرط که تحمیلی در کار نباشد. مشکل بیشتر از آن طرف است؛ یعنی عالمان سکولاری مانند «داوکنیز» مدعی میشوند که دین یک ویروس است. در مقابل این مسئله، این طرف هم ناچار از اتخاذ موضع است و لذا میگوید: این علم نیست؛ بلکه ایدئولوژی است.
از اینرو، اگر قرار باشد که این ایدئولوژی و جهانبینی سوار علم شود، عالمان مسلمان هم مدعی میشوند که خوب ما هم جهانبینی اسلامی را به کار میبریم. البته تا آنجایی که مربوط به تجربه میشود، تفاوتی مابین آنها نیست؛ اما در آنجایی که پای تعبیر به میان میآید، هر کس حق دارد تعبیر خودش را بیان کند. اگر معضل «علمزدگی» وجود نداشت، هیچکس در این سوی دنیا، مسئله «علم اسلامی» و حتی در آن طرف، «علم مسیحی » را مطرح نمیکرد.
اینکه در این باره در کانادا کنفرانس گذاشته میشود و کتابهایی در زمینه «علم خداباور» چاپ میشود، به این خاطر است که احساس میشود از علم سوءاستفاده میشود و آن چیزی که تحت عنوان علم به جهان داده میشود، علم نیست.
موانع توسعه علمی در ایران
به نظرم در ایران، چیزی که به حد وفور وجود دارد، شعار «توسعه علمی» است. همه براین نکته توافق دارند که اگر بخواهیم به این توسعه برسیم، باید به فناوری روز دنیا مجهز شویم. حال اختلاف اصلی بر سر رسیدن به چگونگی «توسعه علمی» است. در واقع آن چیزی که مقام معظمرهبری در سخنرانیهایشان تبیین کردهاند، این است که علم ما باید واجد 3 ویژگی باشد:
1- قدرت بالا، چرا که اگر از نظر علمی ضعیف باشیم، دیگران بر ما چیره خواهند شد.
2 – علم را در راه رفع نیازهای داخلی به کار بریم و این به نظرم رکن قضیه است. امروزه علم ما به اندازهای که وسعت دارد، برای داخل استفاده نمیشود. مقالات علمی زیادی در این کشور نوشته میشود و جوایزی به نویسندگانشان داده میشود، که بیشتر آن مقالات هیچ نقشی در رفع نیازهای جامعه ما ندارد.
3– نوآوری علمی، ویژگی مهم دیگری است که در سخنان مقام معظم رهبری وجود داشت.
دانشمندان ما باید کمی مرزهای دانش را بشکنند و به عبارتی که من به کار میبرم، ما باید سرمشق نویس بشویم. این جرأت وجود ندارد. ما بیشتر برعلم جهانی حاشیهنویسی میکنیم. به نظرم آن تشویقی که لازم است از نوآوری بشود، صورت نمیگیرد و اینقدر که به نگارش مقالات اهمیت داده میشود و معیار «ISI» و غیره در کار میآید، به نوآوری علمی توجه نمیشود. این وظیفه وزارت علوم است که تعیین کند که مثلا در سال گذشته چه نیازهای علمی را برطرف کردیم و چه نوآوری داشتهایم.
به جوانان اجازه داده شود که شکوفا شوند و آنها را اجبار به مقالهنویسی در حوزه خاصی نکنند. از اینرو، باید به خلاقیت، خودشکوفایی، رفع نیازهای داخلی و خودکفایی و خود اتکایی اهمیت بدهیم و این، به نظرم، عصاره سخنان مقام معظم رهبری درباره «نهضت نرمافزاری علمی» بوده است.
باید ببینیم که چگونه درصد مهمی از صادرات مالزی از تکنولوژیهای نوست؟ چرا ما که از نظر علمی پیشرفتهتر هستیم، در آن حد، صادرات ما متکی به تکنولوژیهای نو نیست؟ چرا این کارها را نکردهایم؟ بیتردید باید روی این مسایل کار کنیم. بنابراین، پیشنهاد میکنم که یک بازنگری کلی در سیاستهای علمی و سیاستهای تشویق کارایی علمی صورت گیرد.