دانشهای مدرن، سازمانهایی «غیبناباور» و «ذهنیت بسنده» هستند و این غیبناباوری و ذهنیت بسندگیای که از دل آن میزاید، نه اموری روش شناختی که برآیند بنیادهای معرفتشناختی آن سازمانهاست و از همان جا ست که مفروضات،روشها، رهیافتها و مسائل و نتایج این ساحات در چارچوبی از همین جنس، معنا میگیرند.
اینگونه به نحوی کاملا ذاتی در تمامیت سازمان این دانشها جایی برای وحی به چشم نمیخورد، یا به بیان دقیقتر، امر وحی در این سازمانها فاقد معنا است.
البته توجه به این نکته لازم است که منظور از نامعنایی وحی در نسبت با دانش مدرن، عدم معنامندی آن در نسبت با سازمان آن دانشها و زیرساختهای معرفتی آنها است و اگر نه وحی به مثابه یک «موضوع» و حتی یک «مسئله» قابلیت طرح و مطالعه در بسیاری از این ساحات را دارد.
آنچه در اینجا مورد بحث است، آن است که در مطالعاتی این گونه وحی یک «امر متقدم» بر سازمان دانش مدرن است و این گونه به سختی میتوان گفت که آن چیزی که به مثابه موضوع آن دانشها در سازوکارهای روشی آن تخته بند میشود، همان وحیای است که در خارج از آن سازمانها تعین معهود خویش را دارد.
بدین ترتیب به نظر میرسد بهرغم رویه معمول در مطالعات تطبیقی وحی و دانش مدرن، این غیبناباوری در درجه اول یک مسئله معرفتشناختی است و نه یک امر روش شناختی؛ چه مدار تاملات ما در این مطالعات اغلب روی به ساحت روش داشته و در نهایت کار به حک و اصلاحهایی از همین جنس- روششناسی- در آن دانشهای مدرن رضایت دادهایم و پنداشتهایم که به تولید علم دینی راه بردهایم.
این اتفاق آن چیزی است که در جایی بیرون از جغرافیای زایش و نضج این دانشهای مدرن صورت پذیرفته است؛ یعنی جریان همسازی و تطبیق میان دانش مدرن و منابع وحیانی - قرآن و حدیث- که از ابتدای ترجمه و رواج این دانشها در بلاد اسلامی کمابیش در دستور کار پژوهشگران آکادمیک و عالمان اسلامی بوده است.
این جریان تطبیق که از آن گاه به «نسبتیابی میان علم و دین» نیز تعبیر میشود، تا حال به صورت محسوسی در مرتبه روششناسی در جریان بوده است که بر مدار نیل به راهکارهای «تفاهم» میان این دو و به راه انداختن داد و ستد میان آنها از طریق وارد کردن منابع وحیانی «ذیل» سازوکار دانشهای مدرن و گاه دستکاری روششناسی آن دانشها جهت سازگاری آن منابع با این سازوکارها به کار پرداخته است؛ دستکاریهایی که گاه برخی را به این شبهه انداخته است که میتوان به سازمانهای اصلاح شده، تطهیر شدهای چون « روانشناسی اسلامی» یا «جامعه شناسی اسلامی» دست یافت.
آنچه اما از نگاه اصلاح گران دانشهای مدرن دور مانده آن است که برخلاف آنچه که ایشان مفروض میدارند، منابع وحیانی صرفا مقادیری گزاره و «اعیان» معرفتی نیست که بتوان آنها را فارغ از هر امر پس و پیشی، خوراک ورودی سازمانهای دانش مدرن قرار دارد و به نتایج متوقع- علمی و اسلامی- در خروجیها رسید؛ چه وحی هر چند در نگاه ما- که با حرکت از دانشهای مدرن به وحی رسیدهایم-«عینیتی» است که میتوان ورودی یک – یا هر «فرآیندی»قرار گیرد، اما در واقع آن «عینیت» خود جزئی از یک «منظومه معرفتی» است که مبانی،مبادی، ساخت و ساز وکار خاص خویش را دارد؛ هرچند که مراتبی از این منظومه غیبآلود است و این همه چیزی نیست که در حصار فعالیتهای روشی بتوان بر آن متفطن شد.
آن زمان که ما عینیت وحی را در خدمت ساز و کار دانشهای مدرن قرار میدهیم، به صورت ضمنی تنها «سازمان علم» حاضر در این عرصه را سازمان علم مدرن فرض کردهایم و با مفروض گرفتن دانش مدرن و سازمان و سازوکارش، نیز معرفتشناسی و روششناسی حاکم بر آن، خواه ناخواه وحی را گزارههایی رها دانستهایم که میتواند «موضوع» دانش مدرن قرار گیرد و ما را به نتایجی قاعدتا دینی برساند. غافل از آن که این نگاه به معنای تهی دانستن وحی از سامان مادر معهود خویش و معرفتشناسی و روششناسی ذاتی آن سامان- منظومه معرفتی- است.
حال میتوان پرسید که در نگاه ما هویت وحی و سازوکارهای معنایی و معنادهی آن ذیل کدام دستگاه معرفتشناختی تبیین میشود و یا این که مراد ما از کنار هم نهادن قرآن یا حدیث با اموری چون روانشناسی یا جامعه شناسی یا حقوق چه میتواند باشد؟ و در قدمی پیشتر آیا اساسا میتوان یک گزاره را در عرض یک سازمان علم به تطبیق نهاد یا اینکه ما ناخودآگاه برآنیم تا وحی را به عنوان جزئی از سازوکار دانشهای مدرن تبیین و تخته بند کنیم؟
اینکه در این سیر ما به دنبال بازجویی از مواریث وحیانی خویش با سازمان نضج یافته و احتمالا پیشرفتهای چون دانش مدرن هستیم و یا در پی مسلمان کردن آن دانشها به واسطه تطهیرکنندهای چون قرآن یا حدیث، آن قدرها پر اهمیت نیست، که دانسته باشیم پرداخت به وحی پس از دانش مدرن و در مرتبه «موضوع»ی برای ساز و کار و روششناسی آن آغاز نمیشود، بلکه جایگاه کتاب و عترت جایی پیش از معرفت شناسیهای بنیادین آغاز میشود و از اینروست که ابتداییترین مشکل آن است که اگر بخواهیم وحی را«آن گونه که هست» وارد ساحت دانش مدرن کنیم،ناگزیر در همان آغاز در مواجهه با معرفتشناسی «ملحد»، «غیب ناباور»،«ذهنیت بسنده» و «موضوع انگار» دانش مدرن،این تطبیق سر نخواهد گرفت و دیگر نوبت به تاملات و اصلاحگراییهای روش شناختی و معنا شناختی نخواهد رسید.
دانش مدرن در بنیادهای معرفت شناختی خویش در نسبت با وحی«متن بسنده» است؛ این بدان معنا است که در هر حال وحی برای دانش مدرن چیزی جز متنی معنادار، یا شیئی منقول، یا موضوعی قابل مطالعه نخواهد بود، که دارای ساخت، معنا و تاریخ است و اگر «مرجعیت» هم بر آن متصور است، این ایمان دانشمند است و نه صورتبندی معرفتی آن دانش، و در هر حال این معرفتشناسی غیبناباور نسبت به هستیشناسی غیبآلود و معرفت شناسی غیبباور ذاتی وحی متقدم است.
از سوی دیگر، دانش مدرنی که وحی «مبدا» و نه صرفا «موضوع» آن باشد و برخورد آن با وحی در قواره حقیقی آن و فرای بسندگی به ساحت ذهنیت باشد و معرفتشناسی و روششناسی خویش را براساس تلقی این گونهای بنا نهاده باشد، دیگر نمیتوان دانش مدرن نامید، چه به تمامی از جوهر و کارکرد مدرن خویش خارج شده است.
وحی در شاکله ذاتی خویش معرفت شناسی خاصی را برمیتابد و این معرفتشناسی هم مرتبه معرفت شناسیهای متقدم دانشهای مدرن میزبان است که به نوبه خود به روش شناسی و سازوکارهای معرفتی خاص خویش ختم خواهد شد و سازمان های علمی برآمده از این سیر است که قابلیت قیاس با ساحات دانش مدرن را دارد؛ سازمانهایی که معرفت شناسیشان متاخر از وحی شکل میگیرد و غیبباورند و ذهنیت نابسنده و وحی برای آنها صرفا موضوع متنی دارای دلالت اسنادی و معنایی نیست.
در نهایت میتوان گفت که توقف در نگاه معناشناختی و روششناختی در برخورد با وحی، و بسط ندادن نگاه به مرتبه معرفت شناختی و حتی هستیشناختی در این ساحت ما را به آن سمتی خواهد برد که سنجش دینی بودن فعالیتهایمان تنها در حوالی خروجیهای علوم محصور بماند و در نگاهی غربی با متاخر انگاشتن وحی از دانشهای مدرن و معرفت شناسیشان و فروکاستن آن به یک «موضوع» متنی، وحی را در خدمت جریان غیبناباوری قرار دهیم که در عین حفظ ماهیت الحادی خویش، خود را «پدرخواندة متن دینی» میداند و راه خویش را پیش میبرد.