- نميترسي تنهايي از زمين بري بيرون؟
خنديد: «فکر کردي من هم مثل تو ترسوام؟»
وقتي قيافهي بُقکرده و ناراحتم را ديد، توت درشتي را گرفت سمتم و گفت: «حالا ناراحت نشو ديگه، تو ميخواي چي کاره بشي؟»
توت را گرفتم: «من ميخوام نقاش بشم، ميخوام همينجا توي دِه بمونم، نقاشي بکشم و...»
هنوز حرفم تمام نشده بود که زد زير خنده. آنقدر خنديد که اشکش درآمد. بعد گفت: «نقاشي هم شد شغل؟ ميگم ترسويي، ميگي نه!»
من که حسابي از دستش ناراحت شده بودم، آمدم از درخت بروم پايين که ديدم نميتوانم.
- همهاش تقصير تو بود.
- به من چه مراد؟ تو گفتي بريم بالاي اون درخته توت بخوريم.
- خُب ديدم اينهمه راه اومديم دنبال اين کفتره، آخرش هم از دستمون در رفت. گفتم حداقل بيايم بالاي اين درخته چندتا توت بخوريم، چهميدونستم اينجوري گير ميافتيم اين بالا.
دور تا دور درخت گشتيم. از اين شاخه به آن شاخه رفتيم. البته چند شاخهاي ميشد رفت پايين ولي از يكجايي به بعد تنهي درخت يکسره صاف بود. تنها راه پايينرفتن، پريدن بود که امکان نداشت بپريم و جفت پاهايمان قلم نشود. وقتي نااميد شديم، مراد گفت: «بيا داد بزنيم، بالأخره يکي ما رو پيدا ميکنه.»
- ميدوني چهقدر از ده دور شديم؟ عمراً کسي صدامون رو بشنوه!
مراد انگار که حرف مرا نشنيده، شروع کرد به دادزدن و کمک خواستن، ولي فايدهاي نداشت. دم غروب که شد، كمکم ترس برم داشت. بهجز خانههاي ده که از دور پيدا بود، چيز ديگري ديده نميشد و دوروبرمان هم غير از خار و علف چيز ديگري نبود. مراد اما قيافهي آدمهاي شجاع را به خودش گرفته بود.
کمکم هوا تاريک و هلال ماه پيدا شد. مراد رنگش زرد شده بود. ياد پدربزرگم افتادم. روزهاي آخر عمرش اين رنگي شده بود. پيش خودم فکر کردم نکند مراد بميرد؟! از اين فکر ترسيدم و مورمورم شد. مراد حرف نميزد، ساکت و آرام نشسته بود روبهروي من.
هوا که حسابي تاريک شد، صداي عوعوي سگها بلند شد. البته گاهي صداي شغالها هم ميآمد. مراد درآمد که: «فکر کنم اينها همون سگهايي باشند که مشاسلام ديده بود. يادته ميگفت 10تا بودن؟!»
- ميگفت خيلي هم گنده بودند، قد يه گرگ.
- يادمه.
- ميگفت خيلي هم گشنه بودند، يادته؟
زير نور کم ماه چشمهايش را ديدم که ترس توي آنها موج ميزد. کمي نگاهم کرد و بعد گفت: «يعني اگه کسي ما رو نجات نده، اينها ما رو ميخورند؟»
- مگه سگ ميتونه از درخت بالا بياد؟
- چهميدونم؟! لابد ميتونه.
اين را گفت و زد زير گريه. به روبهرو نگاه کردم، نور کمسوي خانههاي ده از دور پيدا بود، فکر کردم اگر به حرف مراد گوش نداده بودم و دنبال آن کفتره تا اينجا نميآمدم، الآن توي خانهمان نشسته بودم، مادرم حياط را آبپاشي كرده و فرش پهن کرده بود.
مراد يکهو گريهاش را قطع کرد و رو به من کرد که: «ديگه صداشون نميآد، نه؟»
کمي گوش کردم و گفتم: «نه، صدايي نميآد.»
هنوز حرفم تمام نشده بود که صداي سگها دوباره بلند شد. اينبار صدا لحظه به لحظه نزديکتر ميآمد. مراد بلندبلند داد ميزد و ميگفت: «خدايا... الآن ميآن... الآن ميآن اينجا...»
طولي نکشيد که گلهي سگها رسيد پاي درخت. همهشان دور درخت جمع شده بودند و يکسره صدا ميکردند و دور درخت ميچرخيدند. من و مراد ديگر چيزي نمانده بود از ترس قبض روح بشويم. هرچندوقت يکبار يکي از سگها سعي ميکرد از درخت بالا بيايد، روي دو پا ميايستاد و پنجههايش را روي تنهي درخت ميکشيد.
وقتي سگها اين کار را ميکردند، من و مراد از ترس به هم ميچسبيديم. نميدانم چهقدر طول کشيد تا سگها خسته شدند و دست از سرمان برداشتند. البته گرسنهتر از آن بودند که ول کنند و بروند ولي ديگر صدا نميکردند. همهشان ايستاده بودند دور درخت.
چند لحظه بعد سگ ديگري به آنها اضافه شد. سگ خيلي بزرگي بود. مراد ميگفت اندازهي يك گاو است. درست است كه بزرگ بود ولي اندازهي يك گاو هم نبود. بدنش سفيد بود و يک لکهي سياه روي کمرش داشت.
وقتي شروع کرد به واقواقکردن، به دنبالش بقيهي سگها هم شروع کردند. وقتي سگ سفيد روي دو پا ايستاد و سعي کرد از درخت بالا بيايد، مراد هول شد، بلند شد روي شاخه ايستاد و گفت: «بايد بريم بالاتر. اين ميتونه بياد بالا. اين ما رو ميخوره.»
و شروع کرد به بالا رفتن از درخت و من هم به دنبالش. روي شاخهي بالاتر خيالمان راحتتر بود. نميدانم چهقدر گذشت ولي بالأخره سگها بيخيال شدند و رفتند. وقتي همهشان رفتند، مراد چند لحظهاي به من زل زد و گفت: «رفتند. ما رو نخوردند.»
بعد گفت: «بريم چندتا دونه توت بخوريم تا از حال نرفتيم.»
تا آمدم به او بگويم سر شاخه نازک است، کار از کار گذشته بود و مراد تلپي افتاد پايين. شاخه که از وسط تکه شد، من هم افتادم پايين، درست روي شاخهاي که اول نشسته بوديم. مراد روي زمين افتاده بود و ناله ميکرد. مانده بودم چهطوري پايين بروم.
وقتي صداي نالههايش بلندتر شد، ديگر نتوانستم تحمل کنم. بايد بهش کمک ميکردم. دلم را به دريا زدم و پريدم. کنار مراد افتادم روي زمين. مچ پاهايم حسابي درد گرفت ولي آنطور که فکر ميکردم نشکست.
مراد را بلند کردم، بدنش داغ شده بود، دست چپش را گرفته بود و گريه ميکرد. ميگفت: «آي دستم..! دستم شکست...»
هرچه ميگفتم راضي نميشد بلند شود به ده برگرديم. يکريز ميگفت نميتونم. داشتم سعي ميکردم بلندش کنم که صداي سگها دوباره بلند شد. انگار داشتند سمت ما ميآمدند. تا آمدم به خودم بجنبم و فرار کنم، مراد با سرعتي باورنکردني دور شده بود.
من و مراد ميدويديم و سگها واقواقکنان دنبالمان ميآمدند. نميدانم يکدفعه آن جوي آب لعنتي از کجا پيدا شد كه مراد شلپي افتاد توي آب و من هم کم مانده بود بيفتم كه دستي محکم مرا گرفت. دست مشاسلام بود كه آمده بود براي باغش آب ببرد.
چند لحظه بعد سر و کلهي سگها پيدا شد. با بيلش سگها را دور کرد، بعد آمد سراغ ما. من نشسته بودم روي زمين، مراد خيس آب ايستاده بود و دست چپش را گرفته بود و ميلرزيد. مشاسلام کلاه نمدياش را گرفته بود توي دست چپش و با دست راستش بيلش را سر شانهاش نگه داشته بود و به ما نگاه ميکرد.
از فرداي آن روز مراد تب کرد و در خانه افتاد. او را به شهر و پيش چند دكتر بردند، چند جور دوا هم برايش گرفتند، ولي فايدهاي نداشت. دکتر گفته بود تا يك ماه ديگر کامل خوب ميشود ولي نشد. يک ماهي گذشت، دست دررفتهي مراد خوب شده بود اما هنوز زرد و پريشان بود. چند روز يکبار تب ميکرد و هذيان ميگفت.
يک روز بعدازظهر کنار مراد نشسته بودم که بيبيگلابتون (مادربزرگ مراد) يک کيسهي بزرگ آورد جلو و گفت: «کمکم ميکني؟»
دور ده گشتيم و از همهي همسايهها سرقيچي لباسهايشان را گرفتيم. به او گفتم: «بيبي برا چي اينها رو جمع ميکني؟»
- براي اينکه پيرهن چلتيکه بدوزم.
- پيرهن چلتيکه برا چي؟
- براي اينکه مراد شفا پيدا کنه. دکترها اگه ميتونستن تا حالا بايد خوب ميشد، خدا شفاش ميده.
- حالا واقعاً فايدهاي هم داره؟
بيبي نگاه عجيبي به من کرد. انگار با نگاهش ميگفت: «يعني ميگي من دروغ ميگم بچه؟»
فردا صبح زود به خانهي مراد رفتم. ميخواستم ببينم پيراهن چهلتکه تمام شده يا نه. بيبي مشغول دوختن پيراهن بود. کنارش نشستم: «هنوز تموم نشده بيبي؟»
- ديگه چيزي نمونده. اين آستين رو هم بدوزم به لباس، تمومه.
رفتم کنار مراد. باز هم داشت هذيان ميگفت. از ناسا حرف ميزد و لابهلايش از سگها و مردن.
چند لحظه بعد بيبي آمد. مراد را بلند کرد، لباسهايش را بيرون آورد و پيراهن چهلتکه را تنش کرد. مراد با آن قيافهي زرد و پريشان، موهاي بههمريخته و با آن لباس تکهتکهي رنگارنگ حسابي مضحک شده بود. پقي زدم زير خنده که با نگاه ناراحت بيبي خندهام را خوردم و از خانه بيرون آمدم.
تصويرگري: الهام درويش