پيشخدمت گفت بايد از خانم خانه اجازه بگيرم. خانم خانه كه زن خسيسي بود گفت: جرمي يك نان و فقط يك نان به گدا بده، بهتر است از نانهاي نيمخورده ديروز باشد. جرمي كه علاقه خاصي به خوشخدمتي داشت سفتترين و ماندهترين نان ديروز را كه مثل سنگ سفت بود انتخاب كرد و به گدا داد. گدا خوشحال و سرزنده زير سايه درختي رفت كه شب و روز خود را آنجا سپري ميكرد. نخستين تكه از نان را كه گاز زد دندانش به جسم سختي خورد.
خوب كه نگاه كرد داخل نان انگشتر طلايي يافت كه با مرواريد و الماس تزيين شده بود. با خود گفت چه بخت و اقبال بلندي دارم تا مدتها ميتوانم با اين پول راحت زندگي كنم. اما بعد از اينكه به نداي وجدانش گوش كرد با خودش قرار گذاشت دنبال صاحب انگشتر بگردد و او را بيابد. داخل انگشتر حروف j و x حكاكي شده بود.
گدا به مغازهاي رفت و داخل كتاب راهنماي تلفن نام فاميلهايي كه با x شروع ميشد را يافت. پس از يافتن خانواده مورد نظر دوباره پيشخدمت خانهاي كه از آنها نان گرفته بود جلوي در ظاهر شد. پيشخدمت پرسيد چه ميخواهي؟ گدا ماجرا را شرح داد و خانم خانه با ديدن انگشتر خوشحال شد و گفت: اين همان انگشتري است كه هفته پيش موقع پختن نانها گمش كردم. آهاي جرمي به گدا هر چه ميخواهد بده، فقط مراقب باش چيز باارزشي نباشد.
جرمي كه علاقه خاصي به خوشخدمتي داشت سفتترين و ماندهترين نان ديروز را كه مثل سنگ سفت بود انتخاب كرد و به گدا داد. گدا خوشحال و سرزنده زير سايه درختي رفت كه شب و روز خود را آنجا سپري ميكرد. نخستين تكه از نان را كه گاز زد دندانش به جسم سختي خورد. خوب كه نگاه كرد داخل نان انگشتر طلايي يافت كه با مرواريد و الماس تزيين شده بود.
انگشتر را كه پس داد سومين نان پسمانده و سفت را گرفت و داخلش انگشتري از طلا پيدا كرد كه ميدانست به كجا تعلق دارد. اين ماجرا تا آخرين روز عمرش ادامه يافت. گدا تا لحظهاي كه مرگش فرا رسيد از اين سعادتي كه هر روز نصيبش ميشد خوشحال و راضي بود.
- فرناندو سورنتينو- ترجمه: مهديا گلمحمدي