در عطاري ميرزا عبدالله جداي از كوبيدن فلفلها و زنجبيلها، تنها وظيفهاش چيدن گل حسرت از كن سولقان و آوردن شيشههاي نيزهاي عرقيجات بالاي قفسهها بود. گرگ و ميش صبح با پاهايي كه به زمين ميرسيد سوار قاطر ميشد و فردا شب با مشتي تيغ و خار در دست و پايش به عطاري مراجعت كرده مشغول در آوردن تيغها بود.
از قابله تا مردهشور در محله و زيرگذر شريفالدوله در سنگلج او را به بداقبالي و بدشگوني ميشناختند. در وصف بداقبالي او همين بس كه نخستين مشت زندگياش، درست وسط صحن حرم شاه عبدالعظيم روي بينياش فرود آمد و صورتش را از ريخت انداخت. آن روز زنها با چادرچاقچور و روبنده دوره نشسته، زير گوش يكديگر پچپچ ميكردند كه اگر بچهاي حرامزاده باشد به محض ورود به حرم شاه عبدالعظيم خوندماغ ميشود.
قنبر برخلاف تصور آنهايي كه نديده بودنش، سفيدرو بود با ككومكهاي بسياري كه پوستش را پوشانده بود و ده سالي از چهل سالگياش كم ميكرد؛ از قدش نه. دستش كج نبود اما هيچ ديواري حريفش نميشد، كافي بود بالاي ديوار را بگيرد و با يك جست خودش را پرت كند آنطرف. آن سال لوطي عنتريها وسط ميدانچه بساط كرده و صداي خنده همه بلند بود، قنبر از خنده هقهق ميكرد و اشكش ميآمد.
نمايش كه تمام شد اشكهاي قنبر بند نيامد، تا آن موقع هيچكس نفهميده بود اما راستراستي داشت گريه ميكرد. بغضش كه مثل انار تركيد، دانههاي دلش پيدا شد. سكوت چهلسالهاش را شكست و تعريف كرد شبي هزار بار آرزوي مرگ ميكند، ميگفت چرا كدخدا حاجميرزا زكيخان نميگذارد هيچ علم و كتلي دست بگيرد. اين را ميگفت و هايهاي گريه ميكرد. حاجميرزا زكيخان متصدي تداركات و هزينهدار چراغاني و تنظيم امور دستههاي عزاداري و حركت آنها در روز عاشورا در چالهحصار بود.
ميرزا عبدالله عطار، لنگي بهش داد تا اشكهايش را پاك كند و گفت: «ناشكري نكن قنبر، خدا قهرش ميگيره حتما امسال حاجميرزا زكيخان علم و كتلي هم بهدست تو ميده.» قنبر دستمال را پس زد و گفت: «مگر اينكه ستارههاي آسمون به زمين برسن و لابهلاي كوچهها دست بهدست بشن كه حاج زكيخان منو هم آدم حساب كنه.»
محرم آن سال قنبر حكايت جن و بسمالله شده بود. انگار بيآرزو مانده باشد ديگر گل حسرت هم نميچيد. شام غريبان نزديك بود و معلوم نيست كدام از خدا بيخبري از يكماه قبل دكان شمعسازها را بسته بود. ميگفتند پهلويجماعت خوش ندارد فرنگيها و سفير سفرايشان ايرانيها را مشغول عزاداري و زنجيرزني ببينند. با بچههاي محل به اين نتيجه رسيديم كه تنها منبع شمعهاي دست نخورده شهر داخل انبار تكيه دولت است. تكيه دولت تنها جايي بود كه براي روشنكردنش در شبهاي محرم و برگزاري مراسم تعزيه و شبيهخواني، جداي از پيسوز و چراغموشي 5هزار شمع آتش ميزدند. 3روز تمام دنبال قنبر ميگشتيم.
عاقبت پشت بيقولهاي تنها پيدايش كرديم. از ماجرا كه باخبر شد قبول كرد آنطرف ديوار رفته شمعها را دور از چشم آژانها برايمان بياورد. تكيه دولت پيش از آني كه بهدست عبدالحسين هژير، وزير دارايي و دربار پهلوي تخريب شود و به جاي آن ساختمان بانك ملي شعبه بازار را بسازند، سالني به غايت بزرگ بود. معمارياش را شبيه آمفيتئاترهاي اروپايي مانند كلوسئوم و ورونا توصيف ميكردند. آن شب قنبر درهاي ورودي اصلي را گرفت و بالا رفت.
ورودي اصلي در ضلع شرقي با دري دولنگه و سردري جناغي از اشكالي هندسي پوشيده شده بود. سقف 8 هلالچوبي داشت كه با اتصالات فلزي به هم وصل و چادرهاي بزرگي براي پوشش سقف روي آنها پهن ميشد. قنبر تمام شمعها را بيرون ديوار انداخت. مشاسماعيل لحافدوز، همسايه خانه پدري به اينجاي حكايت قنبر كه رسيد، كمي مكث كرد و گفت: «شام غريبان آنسال هيچ محلهاي بدون شمع نماند. بالاي پشتبام خانه ما قنبر غرق تماشاي شهر بود. با آن همه شمع، انگار ستارههاي آسمان به زمين رسيده لابهلاي كوچهها دست بهدست ميشدند.»