اين را گفت و از نيمي از ساكنان كوچه كه دورهاش كرده بودند حلاليت طلبيد و گفت عازم مشهد الرضاست. با مجتبي پسر تهتغاري آقا ولي كه بعد از 7 دختر به دنيا آمده و براي خودش عزيزكردهاي بود تازه رفيق شده بودم. آقا ولي با چرخ گاري خود كه طافي يا طوافي بهش ميگفتند زمستانها لبو ميفروخت، تابستانها هندوانه، بهار هم چغاله بار ميزد.
آن شب رفتنش به مشهدالرضا با مجتبي قرار گذاشتيم قفل طافياش را باز كنيم و با دستفروشي پشت مسجدشاه (مسجد امام) پولي به جيب بزنيم. آن روزها پسربچهها با يك چك افسري پدرشان مقر آمده پته هركس و ناكسي را روي آب ميانداختند و به هر گناه ناكردهاي هم اقرار ميكردند. من اما از جانب مجتبي خيالم تخت بود.
يادم هست كه خود آقا ولي تعريف كرده بود كه مجبتي دهانش قفل است و يكبار كه با درفش به جانش افتاده بودند لب از لب باز نكرده بود. فرداي آن روز انبار خانه را گشتيم و هر خرت و پرتي كه خيال ميكرديم به درد بساط كردن ميخورد را برداشتيم. از خانه ما سرمهدانسنگي مادربزرگ، كهنه دمپايي تيماج، سفيدآب حسنيوسف، صابون برگردان، صابون قمي براي صورت و از خانه مجتبي سينيهاي لب كنگرهاي حمام و جغجغه و قارقارك، لنگ و قطيفه، حنا و رنگ روناس و سرانجام جعبه بزك زنها. به مسجد امام كه آنروزها مسجد شاه نام داشت رسيديم.
روي يك كاشي نوشته بودند باني آن فتحعليشاه قاجار به سال (1250-۱۲۱۲ هـ. ق) است، مردي داشت به اجنبيها منارهها را نشان ميداد و برايشان توضيح ميداد كه اين منارهها به دستور ناصرالدين شاه ساخته شدهاند. مسجد امام به غايت زيبا بود. ۴ ايوان در وسط ۴ ضلع، گنبدخانه در ضلع جنوبي، ۳شبستان اصلي در كنجها و حوض مربعي در مركز حياط بود و هنوز هست. القصه پشت مسجد بساط كرديم.
صبح تا شام و دريغ از يك مشتري. 3 روز به همين منوال گذشت تا اينكه 2 هفته بعد و زير كتك فهميدم كه بساط زنانهفروشها همگي پشت مسجد سپهسالار بوده و ما به اشتباه در مسجد شاه بساط كرده بوديم. سرانجام روزي كابوسمان نيز به واقعيت پيوست و پدر مجتبي از سفر بازگشت. آقا ولي هنوز نرسيده ماجراي برداشتن گاري طافياش را از همسايهها شنيد. مجتبي سياهي چشمهايش رفت و حرف لرزه گرفت. دهانش كه كف كرد دورش را با سنگ خط كشيدند. پدرش رفت و درفشي را لاي دستمال پيچيد تا دهانش را باز كند. مجتبي راستراستي دهانش قفل بود.