همه او را ميشناختند. بازار حلبيسازها را هنگامي كه از غرب به شرق وارد ميشديم، دست چپ يك كوچه باريك بود كه ته آن به منزل حاجحسينآقا ميرسيد. در خانه را كه ميگشوديم، پله بود. پايين كه ميرفتيم حياط مانند حياطهاي سابق، هرچند اعياني و بزرگ جاي داشت. بناهايي تماشايي در هر چهار سوي ساختمان بود.
رو به جنوب ساختمان، مكان نشيمن جاي داشت. من يكي،دو بار در زمستان خدمتشان رسيده بودم. او در همان اتاقهاي رو به جنوب از ما پذيرايي كرد. زمستانهاي آن زمان تهران سرد بود، نه همچون روزگار كنوني! هواي تهران در آن زمانه خيلي گرم و سرد ميشد و سرماي بدي هم داشت.
خدمت او كه رسيديم، بالاي كرسي نشسته بود. من و همراهانم دورتادور كرسي نشستيم و پس از ديد و بازديد و احوالپرسي بيرون آمديم.حاجحسينآقا بسيار متوسطالقامت بود و مردي گرم و نرم، قابل معاشرت و نشست و برخاست به شمار ميآمد. معمولا سرداري به تن ميكرد؛ لباسي كه همان دوران بر تن بسياري از ما بود.
يكي،دو بار او را با كلاههاي مقوايي و نمدي ديدم. كفش و ديگر لباسهايشان هم همچون همه مردم بود. آقاي ملك بسيار باگذشت بود. كتابخانه مُعظَم او نشانه گذشت و فداكاري بينظيرش به شمار ميآمد. خودش نيز بر كتابها مسلط بود و همواره درباره آنها صحبت ميكرد. كتابخانهاش كتابهايي خوب داشت كه موجب ميشد بيشتر و مرتب به آنجا بروم. يك تاريخ كشمير بسيار عالي داشت كه هنوز نيز چاپ نشده است. نفايس كتابخانهاش فراوان و كيفيت خدمات كتابخانه در زمان او عالي بود. ميزي بزرگ و صندليهايي بود كه بر آنها مينشستيم، شماره كتاب را ميداديم و بيدرنگ برايمان ميآوردند.