ميگويند نسخه «درستزندگيكردن» دست برخي آدمهاست؛ حاجحسينآقا ملك ـ واقف معروف و شناختهشده كشورمان هم كه حالا كتابخانه و موزه ملك را در همين تهران براي ما به يادگار گذاشته ـ جزو همين آدمهاست. او درست زندگي كرده و به همين دليل هم ماندگار شده است. حاجحسينآقا ملك در ۶آبانماه ۱۳۱۶ خورشيدي، خانه پدري خود در بازار بينالحرمين تهران را به همراه تمام اثاثيه و كتابهاي موجود در آن، وقف آستان امامرضا(ع) كرد تا شعبهاي از كتابخانه مقدسه رضويه باشد و «كافه و عامه افراد سكنه ايران بدون رعايت مليت، حق استفاده از آن را داشته باشد».
آنچه وقف شد علاوه بر هزاران نسخه خطي نفيس يا چاپ سنگي شامل فرشها، لوسترها، مبلمان و تابلوهاي نقاشي بود كه او بهعنوان لوازم و تجملات زندگي شخصي از آنها استفاده ميكرد. همچنين مجموعههاي تمبر، سكه، آثار لاكي و تابلوهاي نقاشي ميانشان ديده ميشد. اين آثار ابتدا كنار كتابخانه به نمايش درآمدند و سپس هسته اوليه موزه ملك را شكل دادند. سالروز شهادت امام رضا(ع) بهانهاي شد تا سراغ اين ارادتمند واقعي امام رئوف برويم. سخنهاي آدمهايي را نقل كردهايم كه كولهباري از خاطرات اين مرد تاريخساز را با خود حمل كردهاند و اگر قرار بود همه سخنان همه را نقل كنيم بايد يك كتاب مينوشتيم و بههمراه روزنامه تقديم ميكرديم ولي در اين مجال اندك، حرفهايي را انتخاب كردهايم كه كمتر شنيدهايد.
- روايت يكم _ سيدمجتبي حسيني_مديرعامل كتابخانه و موزه ملي ملك:
- در سايه امام رئوف
افراد خاص، قصهها دارند و حكايتها؛ قصههايي كه افزون بر آموزندگي و دلپذيري، راهي مناسبند براي شناختن بيشترشان از وراي زمان و زمين و فراتر از سهلانگاريها يا سختگيريهاي تاريخ و مورخان. اما اگر به ديده بينا و تدبير نقاد، نظري در روايتهاي بازمانده شود، پارهاي از آنها، نه برآمده از واقع كه حاصل خيالپردازي و داستانسرايي موافقان و مخالفان آنهاست؛ تا آنجا كه گاه اجزاي روايت با مسلمات تاريخ در تباين و تضاد قرار ميگيرد. من اما ميپندارم اين حكايتها بيانگر اين حقيقتاند كه بزرگان، چندان و چنان بزرگ بودهاند كه در سايهشان بتوان خيال بافت و بر درخت بلندشان آويخت و خدشهاي حتي كوچك نيز بر آن بالا وارد نياورد.
داستانپذيري، خود گواهي بر بزرگي تواند بود و كدام بزرگ را ميتوان سراغ كرد كه چنين حواشي شنيدنياي نداشته باشد؛ حكايتهايي كه نُقل محفل ميشود، دهانبهدهان ميچرخد و گوشبهگوش باور ميشود؟ حاجحسينآقا ملك به كارستاني مبارك كه كرد، به دورانديشي مثالزدنياش، به انساندوستي ژرفاش و ايمان و ارادت راسخش و به شهادت موقوفات گستردهاي كه 80سال است در سايه امام رئوف حضرترضا(ع) گشوده به روي مردم است در زمره بزرگان و خاصان قرار گرفته اما به اقتضاي همين خدمت، منشأ داستانسراييهايي است كه بي سبب و سند تكرار ميشود.
بارها شنيدهام كه گفتهاند حاجي براي آنكه زمينهايش را به رضاشاه زمينخواه ندهد، گفت املاك من وقف حضرترضا(ع) است؛ شبانه هم پيك فرستاد به محضر فلان عالم بزرگ كه وقفنامهاي به تاريخ قبل تنظيم كنيد كه قسمام راست باشد! دريغ كه يك بار از خود نپرسيدهايم كه تاريخ قدرت رضا ميرپنج كي بود و وقفهاي حاجحسينآقا ملك كي؟! اسفا كه با خود نگفتيم مگر ميشود عالمي كه به مقام مرجعيت رسيده دروغ بگويد و به ميل كسي گواهي خلاف واقع صادر كند؟! تاريخ بيدروغ اما ميگويد تنها دارايي حاجي كه در زمان حاكميت پهلوي اول به وقف درآمد، خانه ملكالتجار (مِلك پدرياش) بود كه هر كسي ميدانست بدان نميشود با طمع نگريست.
برخي گفتهاند براي فرار از واگذاريهاي انقلاب سفيد در دهه40 زمينهايش را وقف كرد تا به رعيت نرسد و نخواستهاند بدانند كه تمامي 64هزار هكتار زمين موقوفه خاص او در ميانه سالهاي 1324 تا 1340به وقف درآمده و اين تنها بخشي از دهشهاي او بوده به همروزگاران و آيندگانش و بارها تصريح كرده: من، اين ذره بيمقدار بارگاه ولايتمدار حضرت عليبنموسي(ع) جز رضاي خدا و ايفاي خدمت به مردم هيچ قصدي نداشته و ندارم.
- روايت دوم_زنده ياد محمدگلبن_نويسنده، پژوهشگر، فهرستنگار:
- 20نفر را در سخن حريف بود
حاجحسينآقا ملك، انساني مرتب و منظم بود و كتابخانهاي بينظير داشت. در جواني در پله نوروزخان بازار تهران زندگي ميكردم؛ جايي كه گذرگاه روزانه حاجحسينآقا ملك بود. 15سال داشتم و دبيرستان ميرفتم. او هر روز ساعت 9صبح در خيابان بوذرجمهري از ماشين پياده ميشد، از پلهها پايين ميآمد و به كتابخانه ميرفت. هنوز از پا نيفتاده بود و ميتوانست راه برود. خودش به كتابخانه ميآمد. او در آنجا ديسيپلين داشت. پارهاي روزها نيز ظهر از همان راه بازميگشت. كتابخانه در آن زمان تا شب باز بود. اين مرد بزرگ، هر چه از كتاب و اثر تاريخي مييافت، ميخريد.
هم شخصيتي بزرگ بود و هم انديشهاي سترگ داشت؛ از همين رو كتابخانهاي بيهمتا فراهم آورد.او در تهران و مشهد سرشناس بود؛ در تهران، بيشتر به كار ادب و فرهنگ و در مشهد به زمين و تجارت شناخته ميشد. جوان بودم كه به كتابخانه ملك در بازار ميرفتم و البته نسخه خطي را چندان نميشناختم. حاجحسينآقا را در كتابخانه ميديدم. او در كارها چندان دخالت نميكرد؛ هرچه لازم بود به احمد سهيلي خوانساري ميگفت تا انجام دهد. با آقاي سهيلي دوست بودم كه همهكاره كتابخانه در زمان زندگي حاجحسينآقا بود. افزون بر اينكه سهيلي، انساني منظم، مرتب و حساسي بود، خود حاجحسينآقا نيز به كارهاي كتابخانه ميرسيد. حاجحسينآقا ملك بيشتر بر كارها نظارت داشت؛ دستور ميداد چه بخرند.
جايگاه او، هوشياري و زمانشناسي در كار فرهنگ و تجارت را ميخواست. درباره خريد نسخههاي خوب، خودش دخالت ميكرد تا در زمان خريد، كلاه سرشان نرود.سرهنگي به نام شيباني بود كه پس از رسيدن به درجه تيمساري مدتي نيز رئيس شهرباني شد. او در خيابان كاخ، انجمني ادبي به نام فردوسي داشت كه نخست، هر 15روز يكبار برپا ميشد و بعدها هفتگي شد.
شخصيتهايي بزرگ بهويژه شاعران برجسته در آن انجمن حضور مييافتند كه بيشتر دوستان او بودند. من جوانترين عضو انجمن بودم؛ از اين رو بهعنوان منشي انجمن فعاليت ميكردم. 2سالي كه به آنجا ميرفتم حاجحسينآقا را دو بار در جلسههاي انجمن ديدم؛ با اينكه ميگفتند جايي نميرود. انجمن به نام فردوسي بود و حاجحسينآقا چون به فردوسي بسيار علاقهمند بود، به آنجا ميآمد. او در آنجا كمحرف بود؛ البته شنيده بودم در هر مجلسي مينشيند كم سخن ميگويد.
هر بار كه به سخن ميآمد اما، بسيار تيز و هوشيار بود. 20نفر را حريف بود! حافظهاي شگفتانگيز و بسيار نيرومند داشت. گاه يك قصيده 200بيتي را از حفظ ميخواند.كساني در تهران آن روزگار بودند كه به كار مردم خيلي ميرسيدند. يكي همين حاجحسينآقا ملك بود. او با مردم، آسانگير و در برابر حاكمان، زيرك بود. شنيده بودم رضاشاه در يك مهماني در مشهد به حاجحسينآقا ملك ميگويد: «باغ خيلي خوبي داريد» كه پاسخ ميدهد: «قربان! اينجا وقف زوار امامرضا است»؛ در واقع زيركي و زرنگي كرده بود. همين داستان را درباره كتابخانه هم ميگفتند.