آن روز داشت تعريف ميكرد كه ميخواهد دختر ابرامدلال را به زني بگيرد تا شايد بدبختي دست از سرش بردارد. مشاسماعيل لحافدوز، همسايه زيرزمين خانه پدري غرولندهاي حسام را كه شنيد برايش حكايتي از مسگر و زرگري را تعريف كرد كه يحتمل تصور ميكرد حكمتي براي آينده حسام دارد. مشاسماعيل گفت پدرم تعريف ميكرد قديمترها بازار بزازها مقابل كوچه تكيه دولت با چند دكان مسگري و بازار زرگرها و سراجها كنار هم بودند.
مجاورت اين بازارها شايد از آنرو بود كه مردم از قماش و فاستونيجات گرفته تا ظروف مسي و طلاجات را بتوانند يكجا براي خود يا دخترهاي دم بختشان تهيه كرده و در شهر آلاخون والاخون نشوند. آن روزها هم در هر صنفي آدم دغل و خدانشناس پيدا ميشد. خياط، گونيپاره جاي اپل كت و پالتو ميگذاشت. طلاساز به طلاي زرد نقره افزوده و به تركيب طلاي مشهور به اشرفي مس ميزد. مشتري از همه جا بيخبر طلاساز هم وقتي از ماجرا باخبر ميشد كه تن طلايش به سنگ محكي خورده و تقلبي بودنش آشكار ميشد.
در آن روزگار 2پسرعمو بودند كه اولي پي مال و منال و ديگري پي اصالت خانواده دختر بود. اولي شاگرد طلاساز بود و وقتي مادر دختر را ديد كه گوشوارههاي خوشهانگوري و مارپيچي و دستبندهاي ماري و سينهريزهاي آنچناني براي دختر خودش خريده يك دل نه صد دل عاشق ثروت دختر شد. دومي نيز وقتي عرق جبين استاد مسگر را براي كسب روزي حلال ميبيند از دخترش خواستگاري ميكند. القصه چندي بعد مشخص شد طلاساز پيش از ورشكستگي داخل طلاهاي دخترش را نيز با لحيم نقره و سرب پر كرده بود و حالا آه در بساط كه ندارد هيچ، دخترش هم به جز چند گرم طلاي تقلبي چيزي ندارد.
استاد مسگر اما پس از چندي دكان مسگري را به دامادش سپرده خودش مشغول ساخت زيورآلات مسي و برنجي شد. چندي بعد ساختههاي دست استادكار شامل گلسرهاي زبان گنجشگي، گل ميموني و گل سرخي را مردم و حتي اجنبيها همسنگ جواهرات دانسته پول خوبي بابتش ميدادند. كار استاد به حدي گرفت و سر زبانها افتاد كه هر كسي در تهران گل سينههاي سوسماري و شاپركي و دمجنبانك را فقط از دكان استاد تهيه ميكرد. حسام پيكموتوري كترينگ سر كوچه آن روز با دقت حكايت مشدي را تا انتها گوش كرد اما چند سال بعد امضا كردن چك بيمحل ابرامدلال نشان داد كه پند چنداني از آن حكايت نگرفته است.