انگار همان آني كه بند نافش را بريده بودند عاق والدين شده باشد، هيچ نصيبي از مهر پدر نبرد. پشت تيمچه حاجبالدوله بازار تهران و داخل حجره بلورفروشي پدر كه «معروفي» نام داشت هر از گاهي كه از زبان مشتري يا رفقا ميشنيد كه بچه براي پدر و مادر فرقي ندارد ميتوانستي روي صورتش تمام اشكال تسمخرآميز لبخند از پوزخند و نيشخند گرفته تا زهرخند و تلخند را براي كسي كه فرق آنها را نميداند با مدلي زنده به نام اورهان توضيح بدهي.
آيدين اما درسخوانده و نورچشمي پدر بود. نشان به آن نشان كه هروقت جعبه بلورها را ميشكست عباسآقا ميگفت فداي سرت، قضا و بلاست و اگر يك ظرف پيزوري از دست اورهان ميافتاد در عوض ميگفت الهي دستت بشكند، دستوپاچلفتي، چرا مراقب نيستي. اورهان با تمام بيمهريهايي كه ديده بود با آيدين عهد بسته بود در روزگار پيري و ناتواني پدرشان از او نگهداري كرده و به نوبت در خانهشان پذيراي او باشند.
آن روز با مشاسماعيل لحافدوز، همسايه زيرزمين خانه پدري با پيراهني پيشكشي رفتيم بازار شكستنيفروشها تا رخت عزاي عباس آقا كه در سوگ دخترش آيدا بود را در آورده كركره مغازهاش را پس از چهلروز تعطيلي بالا بدهيم. داخل مغازه بلورفروشي، اورهان مثل زنبوري كه امشي خورده باشد مدام وول ميخورد و سيني چاي و حلوا ميگرداند، آيدين اما كنار پدر پايش را روي پايش انداخته بود و فقط گهگاهي لك و لكي ميكرد و براي خوشخدمتي چاي را از روي سيني اورهان برداشته جلوي عباسآقا ميگذاشت. مشاسماعيل لحافدوز بهم گفت:
اوغلان پاشو به اورهان كمك كن، عباس آقا اما گفت: «شما بشين بگذار كار كنه دندش نرم بشه.» بعد انگار نه انگار كه هنوز سياه دخترش به تنش است قاه قاه خنديد. يك سالي از اين ماجرا نگذشته بود كه عباسآقا دهانش كج شد و گوشه خانه افتاد. آيدين ميگفت بايد برود خانه سالمندان؛ اورهان ميگفت مگر من مرده باشم. عباس آقا تا روزي كه خرقه تهي كرد، خانه اورهان بود و اورهان تا روزي كه يك روبان مشكي به قاب عكس عباسآقا زد بيهيچ منتي تر و خشكش كرد.
مراسم چهلم عباسآقا تمام حاجيبازاريهاي راسته شكستنيفروشها و حتي تيمچه حاجبالدوله بازار جمع بودند. آيدين هم پايش را روي پايش گذاشته بود و اورهان همچنان سيني ميگرداند. مشاسماعيل لحافدوز چايش را داخل نعلبكي ريخت، بعد زل زد به چشمهاي آيدين و گفت: ميخواهم حكايت حاجعليخان را برايتان تعريف كنم. ميگويند فرشته مرگ كه محمدشاه را از تخت پادشاهي پايين كشيد اميركبير و حاجعليخان مقدم مراغهاي را به مقام فراشباشي دربار گمارده و در حق او محبتها كرد.
چندي بعد اما فراشباشي با ميرزا آقاخان همپيمان شده در حلقه بدخواهان اميركبير قرار گرفت؛ تا جايي كه نامه فرمان قتل اميركبير را طوري گرفت و از نظرها غايب شد كه ديگر شاه مجالي براي پس گرفتن آن نداشت. حاجعليخان پس از قتل امير بود كه به خدمت حاجبالدولگي دربار رسيد و تيمچه حاجبالدوله بازار تهران، همجوار همين بازار شكستنيفروشها به نام او مشهور شد.