اينطور آدمهايي مثلا:
شهركتاب مركزي؛ عين اين حاجيبازاريهاي ساكن خيابان ايران، خيلي جا سنگين و باوقار است. از آنهايي كه كيف ميكني بلند صدايشان كني حاج آقا!
كتابفروشي لارستان؛ مثل قديميترين ساكن محل است؛ مثلا يك تيمسار. كوچه هم به اسمشان است. همه را يادشان است اما خيلي كم حرف است. يعني تا وقتي ازش سؤال نكني چيزي نميگويد.
كتابفروشي خوارزمي؛ از آن حاجآقاهاي قديمي است كه حالا مديريت يك شركت مدرن را هم بهعهده گرفته است؛ متين و شريف. دلش عين آينه صاف و لبريز است.
كتابفروشي نيلوفر؛ ته رفاقت است. از آنهايي كه براي رفيق جان ميدهند و حتي به رويش هم نميآورند. يك جور لوطيمآبي از زمان جامانده.
باغ كتاب؛ مثل آقا مهندسهاي دوبينشين است. دست و دلباز و اهل بذل و بخشش. اما زياد باهات صميمي نميشود. يعني شكل كارش اينطور است. قرار است كارت را راه بيندازد تا بهترين بهره را ببري.
فروشگاه چشمه كريمخان؛ مثل آرايشگاه محل است. محل قرارهاي تصادفي و گپهاي خودماني و شروعهاي طوفاني است. غيرممكن است پايت به آنجا برسد و نخواهي داستاني نسازي يا نخواني.
كتابفروشي ثالث؛ خانم ناظم دبيرستان دخترانه خيابان پشتي است؛ دقيق و سختگير و جدي. نگاهش نافذ و پيگير است اما همه ميدانند مهربان است. براي همين بچهها بعد از تعطيلي مدرسه دم درش ميايستند و ساز ميزنند.
شهركتاب بهشتي؛ دكتري است كه با مريضهايش زود صميمي ميشود. بعد نوشتن نسخه هم دستش را به پشت مريض ميزند و ميگويد ايشالله زود زود خوب شي.
چشمه كورش؛ پسر ورزشكار محل است. سينهكفتري، بازو كاردرست. با يك دست، گاري عموولي را بلند ميكند. وقتي هم بهت ميرسد يك طوري نگاهت ميكند كه يعني بدخواه مدخواه داشتي بهخودم بگو داداش.
بوكلند پالاديوم؛ شازدهخانم مغرور شهر است. يك طور بانوانگي در هر حركتش موج ميزند كه چارهاي برايت نميماند جز آنكه بهش احترام بگذاري و بعد هر حرفي كه ميزند بگويي چشم شازده خانم. اطاعت امر!
شهر كتاب ابنسينا؛ از آن حبيبهاي خداست. دلش يك طوري بزرگ است كه ميخواهي هي لم بدهي. هي اين پا و آن پا كني كه ديرتر بروي.
كتابفروشي هنوز؛ از آن فرنگرفتههايي كه چند زبان بلدند اما عاشق خاك آريايي هستند. آدم كيف ميكند باهاشان حرف بزند. از هر دري سخن نغزي بلدند رو كنند.
كتابفروشي نيماژِ خردمند؛ آن بچهمعروفه محل است. از آنهايي كه دعواهايش را ميبرد محلهاي ديگر. حرمت اهالي را دارد. خيلي چست و چالاك است. يك وقت هم ميبيني توي ترمينال، ساك دستش است و ميگويد سلام داداش شما هم داري ميري بندر؟ ايول!
كتابفروشي رود؛ داداش بزرگه است، اما فقط يك سال. براي همين خيلي راحت ميتواني كتكي كه ظهر توي مدرسه خوردي برايش تعريف كني. همچين سفت پاي كارهات ميايستد و به بابا و مامان چيزي نميگويد كه دلت گرم گرم بودنش است.
هر كتابفروشي آدمي است كه هيچ جوره نميگذارد فراموشش كني. هيچ جوره فراموش نميشود، چون خودش خانه رفيقترين رفيقهاست.
- رماننويس و مدرس ادبيات