من از فرصت استفاده ميکنم و ميافتم به جان رودهدرازيهاي زال که به قدر عمرش طولاني است. تكگوييهاي طولاني زال را خط ميزنم.
غزاله پيامک ميزند: «با من کارتون جلو نميره.» يادم ميآيد وقتي از بين نوجوانها انتخابش کرده بودم، چنان جيغ کشيده بود که انگاري دنيا را يک جا به او داده بودند. پيامک ميزنم: «غزالهاي که من ميشناسم به اين زوديها کم نميآره. تمرين تعطيله تا بيايي.»
نزديک ظهر، غزاله ميآيد مدرسه. بچهها مشغول تمرين ميشوند. بچههاي مدرسه گاهي يواشکي سرک ميکشند توي سالن آمفي تئاتر. مهديه ميزي ميگذارد و چندتايي صندلي. غزاله صندلي لازم ندارد. خديجه به غزاله کمک ميکند تا حرکت کند. شکوفه متن نمايشنامه را از کيفش درميآورد: «چند بار ديگه بايد روخواني کنيم؟»
مهديه به جاي من جواب شکوفه را ميدهد: «تا وقتي جنابعالي دوتا ريتم درست و حسابي برامون از سهتار دربياري.»
جلسهي دورخواني که تمام ميشود، غزاله در فکر است. آرام ميپرسم: «چيزي شده؟ تو که خيلي دلت ميخواست بازي کني.»
به من نگاه نميکند: «هنوز هم دوست دارم، اما اينجوري نميشه... ميترسم بهخاطرمن در جشنواره برگزيده نشيم...»
نگاهش ميکنم: «يعني الآن خودت رو لوس کردي؟»
با خنده ميگويد: «غلط کردم.»
روز بعد، هوا ابري است، اما خيال باريدن ندارد. انگار که آسمان باران را يادش رفته باشد.
شکوفه سهتار ميزند. نواي سهتار سکوت سالن را به رقص درميآورد. بچهها با موسيقي ميچرخند، چيزي شبيه سماع. غزاله مثل گياهي ريشه در خاک دستهايش تاب ميخورند. بعد از تمرين با موسيقي، مهديه عروسک طلقي سيمرغ را ميدهد به غزاله. دستهايم را به هم ميکوبم: «همه سر جاها، صحنهي اول... خداحافظي زال و سيمرغ.»
غزاله در گرفتن سيمرغ ترديد دارد. خديجه او را با صندلي چرخدار پشت قاب سايه1 ميبرد. نور، قاب را روشن ميکند. مهديه و خديجه هرکدام دستي به عروسک بونراکوي2 زال قرض ميدهند تا زال جان بگيرد و سخن بگويد: «مرا با آدميان کاري نيست.»
عروسک سيمرغ به قاب سايه چسبيده است و حرکت نميکند. سکوت که طولاني ميشود، خديجه به جاي غزاله در نقش سيمرغ ميگويد: «آنکه تو را آورد، تو را خواهد برد.»
سايهي سيمرغ روي قاب محو و پررنگ ميشود. موقع حرکت عروسک از دست غزاله ميافتد. مهديه عروسک را از زمين برميدارد و به جاي غزاله ميگويد: «اگر ميتوانستي نروي که نميتواني، عمر افسانهي زال و سيمرغ به سر ميرسيد.»
صداي دف شکوفه توي سالن آمفيتئاتر پخش ميشود. خديجه و مهديه دستهايشان را از زال پس ميگيرند، زال ميشود مشتي خرده پارچه و با چشمهاي بزرگ زل ميزند به من.
پايان تمرين به غزاله ميگويم: «اجازه ميدي بشينم روي ويلچرت؟»
با تعجب نگاهم ميکند و سرش را به علامت تأييد تکان ميدهد. خديجه و مهديه به او کمک ميکنند تا از روي ويلچر بيايد روي صندلي. مينشينم روي ويلچر. به سختي با ويلچر حرکت ميکنم. ميروم پشت قاب سايه. سعي ميکنم هم با ويلچر حرکت کنم و هم عروسک را حرکت بدهم.
- غزاله... سيمرغ لازم نيست خيلي حرکت چپ و راست داشته باشه. فقط بالا و پايين قاب حرکت کنه. حرکت چپ و راست برات سخت ميشه.
روز اجرا در جشنوارهي نمايش عروسکي که ميرسد، همهي بچهها استرس دارند. من و غزاله بيشتر از همه. بچهها غزاله را از پلههاي صحنهي نمايش ميبرند بالا.
قلبم تندتند ميزند. مهديه و خديجه پوشيههايشان را ميبندند. شکوفه سهتارش را امتحان ميکند. نور صحنه فيد ميشود. سيمرغ در قاب سايه به پرواز در ميآيد.
سايهي سيمرغ روي قاب سايه محو و پررنگ ميشود. سيمرغ ميگويد: «آدميان همه از مرگ ميگريزند و تو در پي مرگي.»
زال خسته و غمگين مينالد: «اگر آنان نيز چون من تمام خاندان خود را به خاک ميسپردند، هزاربار به مرگ راضي ميشدند.»
من تمام حواسم به قاب سايه و غزاله است. انگاري دلواپسيهاي من به قاب سايه سرايت ميکند که ويلچر غزاله به قاب ميخورد و قاب سايه نقش زمين ميشود. لامپ قاب ميشکند.
براي دقايقي نه تنها من که همهي حاضرين در سالن نفسشان حبس ميشود. سالن در سکوت عجيبي فرو ميرود. اما غزاله که خودش را روبهروي تماشاگر ميبيند، با بغضي خفه ادامهي ديالوگش را ميگويد:
- تو پير شدي چون ديدي که آدميان پير ميشوند. زماني که مرا ترک کردي به صورت پير بودي و اينک به سيرت.
فلج شدهام، قدرت هيچ حرکتي ندارم. يکي از تماشاگرها ميپرد روي صحنه و قاب سايه را در چند صدم ثانيه ميگذارد جلوي غزاله و نور موبايلش را مياندازد روي قاب سايه.
زال روي جسد بيجان رودابه گريه ميکند. سهتار شکوفه، شد خزان را ميزند. صداي دخترکي چهار، پنجساله سکوت غمگين سالن را ميشکند: «مامان، داره چيکار ميکنه؟»
انگار مادر آرام چيزي ميگويد که دخترک را قانع نميکند: «مامان، نخوابيده... مرده!»
زال با دستهاي خود، قبرش را ميکند: «کاش پشت اين خواب هرگز بيداري نباشد.»
زال سر به خاک ميگذارد. نواي سهتار فضاي سالن را غمگين ميکند. نور صحنه روشن ميشود. بچهها غزاله را ميآورند جلوي صحنه. غزاله بيصدا گريه ميکند. تماشاگران بيوقفه بچهها را تشويق ميکنند.
1. قابي كه عروسكهاي سايه روي آن به حركت در ميآيند.
2. يك شيوهي نمايش عروسكي است.
تصويرگري: سميه عليپور