با ساک لباسهای چرک از خانه بیرون میآیم. بلقیس را میبینم.
دستهای گوشتالویش را گره کرده توی بغل، مثل بچهای گمشده گوشهي دیوار کز کرده و با حالتی غریب این گوشهي پاریس را تماشا میکند که هیچگاه از جنبوجوش نمیافتد، مملو از رنگ مو، تافت، اکسیدان، صافکننده، فرکننده، نرمکننده، موهای رنگارنگ مصنوعی و سلمانیهایی که با سی یورو یک بافت آفریقایی روی کلهي مشتریهايشان مینشانند.
اسمش این نیست. من بلقيس صدايش ميكنم. از روی شباهتی که به زن همسایهمان داشت؛ روزهای دوری که بچه بودم، ایران بودم.
بلقیس روزهایی از سال را که مناسبتش یادم نیست نذری میداد. از صبح زود بوی پیاز و سیر و نعنایش کوچه را برمیداشت تا یکی از خواهرزادههايش با کاسهای آش منقش به نعناداغ و زعفران و کشک صبح در خانه را میزد. مادرم در را برایش باز میکرد و میگفت: «ایشاله دختر بلقیس یه روزی برامون نذری بیاره.»
بلقیس آنقدر آش پخت که از خير بچه گذشت، مدتی بعد هم از محلهمان بیخبر اسبابکشی کردند و رفتند. اهل محل پشت سرش حرفها ميزدند.
یکی ميگفت بلقیس دختری را به فرزندی قبول کرده و رفته محلهي دیگری تا مردم فکر کنند خودش زاییده. روایت دیگر این بود که شوهرش زن دیگری گرفته تا بچهدار شود.
یکی دیگر میگفت ولش کرده و بلقیس که روی برگشت به زادگاهش را نداشته آوارهي این شهر و آن شهر شده.
این قصهها تا زمانی ادامه داشت که خانهي بلقیس توی محله پابرجا بود با آن درخت اقاقیای بزرگ توی باغچهاش که هروقت از جلويش رد میشدم بیاختیار هوس آش رشته میکردم.
صاحب خانهي جدید که خانه را کوبید و جایش یك چندطبقه ساخت، حدس و گمانهای مردم دربارهي بلقیس هم تمام شد. انگار با تخریب ساختمان افسانههایی که پشت بلقیس ساخته بودند قاتی نخالههای ساختمان شد و بار کامیونها برای همیشه از محله رفت بیرون.
جلوي بلقیس چند تا سکهي ده سنتی و پنج سنتی ریختهاند اما از نگاهش پیدا است برای گدایی ننشسته آنجا. حدس میزنم سوری باشد یا شاید کرد اما کردهای ترکیه اندازهي سوریها آوارهي اروپا نشدهاند.
بلقیس هیچ چیز دیگری با خود ندارد؛ برخلاف کارتنخوابهای اروپایی که با لپتاپ و حیوانی خانگی توي بغل چرت میزنند، با پلاکاردهایی که رويش جملههای قصار هستیشناسانه و فلسفی نوشته تا وجدانت را قلقلک دهند.
تنها چیزی که به بلقیس تعلق دارد تشکچهي کوچکی است که ساکت رويش مینشیند. برای قضای حاجت کجا میرود؟ مثل اکثر پاريسيها توی خیابان؟ زیر پلها، بیخ دیوار یا در کوچههای خلوت؟ از کجا آمده؟ چرا خانه ندارد؟ روسروی صورتیاش را محکم پشت سر گره کرده انگار لپهای گلانداختهاش دو تا انار باشند که از دیوار حیاط آویزان شدهاند پایین. چشمهای بلقیس آبی است و وقتی ته خیابان را نگاه میکند رد نگاهش میتواند هر رهگذری را برساند به هرچه رودخانه توی اروپا است، سن، راین، دانوب، ولتاوا و بعد بریزد به آبهای آزاد و قاتی اقیانوسها شود.
به رختشویخانه که میرسم لباسهايم را میریزم توی لباسشویی سوم که خالی است.
در ماشین را که باز میکنم بوی ماهی مرده میزند زیر دماغم. دو تا از شویندههای معطری را که بهتازگی خریدهام همراه لباسها میريزم توی ماشین.
رويش عکس گلهای ریز سفید است، مثل گل مینا. یاد وسواسهای مادرم میافتم که لباسهای کار پدر را توی لباسشویی نمیریخت و با کهنهشوری که توی تراس گذاشته بود اول چرک و روغن لباسها را میشست و بعد میریخت توی لباسشویی خانواده.
هربار که میآیم توی رختشویخانه بیاختیار یادش میافتم و خندهام میگیرد که مدام میگوید ایران جای زندگی نیست.
نمیداند من اینجا لباسهایم را توی رختشویخانههای تماماتوماتی میشويم که نمیدانم قبلا لباسهای کی با کدام چرک و کدام کثافت توی ماشینهايش شسته شدهاند.
مینشینم و مراحل شستوشوی لباس را تماشا میکنم. غیر از من مردی توی رختشویخانه پشت روزنامه نشسته و از هیئت مردانهاش فقط شلوار روشن اتوخورده و کفشهای واکسزدهای به رنگ قهوهای روشن پیدا است. سگ دوبرمني جلوی پايش نشسته.
با آن جثهي تنومند و بزاق دهانی که از لب و لوچهاش میریزد دارد به چرخش رختهای چرک توی ماشین نگاه میکند. کار ماشین که تمام شد، لباسهای شسته را میریزم توی خشککن.
بعد كه لباسها را تا میکنم بتپانم توی ساک دستی میبینم شلوار محبوبم نخساب شده؛ الیاف پوسیده چرخشهای مداوم ماشین را تاب نیاورده. شلوار حسابی گشاد است، از جنس لینن، مدل تابستانی. فكر ميكنم شايد بد نباشد شلوار را بدهم بلقیس. حتما اندازهاش است.
جلوی در شمالی اقامتگاه شلوغ است. عصرها پاريسيهای انساندوست بین پناهجوها و آوارهها غذا پخش میکنند. بلقیس اما هنوز همانجا است، هیچوقت از روی زمین بلند نمیشود غذا بگیرد.
با غرور و مناعت طبعی که دارد نمیدانم چطور کارتنخواب شده، اصلا چطور زنده است؟ بااحتیاط خم میشوم و شلوار تاکرده را میگذارم کنار بلقیس روی زمین. چیزی نمیگوید، حتی نگاهم نمیکند.
دست میبرم توی کیف، کلید خانه را پیدا کنم. کمکم ضربان قلبم تند میشود. اگر گمش کرده باشم؟ جا گذاشته باشم؟ کلید مجهز به سنسوری است که تمام درهای اقامتگاه را باز میکند.
روزی که اجاره را پرداخت میکردم گفتند اگر کلید گم شود پانصد یورو خرج روی دستم میگذارد. نفس عمیقی میکشم. آرام بگیر دختر.
حتما پیدايش میکنی. به جاهایی که توی این مدت رفتم فکر میکنم. توی راه رختشویخانه نه خرید كردم نه نانوایی رفتم. یکی از در اقامتگاه خارج میشود.
ميپرم تا از در باز وارد محوطه شوم. منتظر رهگذر دیگری میشوم تا در ساختمان هم باز شود. درهای بسته را طی میکنم، یکی پس از دیگری. به دفتر مجتمع که میرسم ساعت از هشت گذشته و درها بسته است. اینطور که پیدا است باید تا ساعت نه فردا صبر کنم.
پشت در مینشینم. ساک دستی را میگذارم زمین و رویش مینشینم. پشت در شیشهای راهرو دوچرخهي ماريان، زن دفتردار، پارک شده.
آخ ماريان چقدر دلم برای صورت استخوانی، برای جای عمیق جوشهای صورت و دستمالگردنهای رنگارنگت تنگ شده! برای انگلیسی حرف زدنت با آن لهجهي غریب.
منبع: همشهري داستان