اما مگر از اين بدتر هم ميشد؟ مهمانهاي امشب را چهكار بايد ميكرديم؟
بالأخره بعد از سه چهار ساعت توانستم اين تلويزيون قديمي پخش زمين شده را جمع كنم. شب، وقتي همهي فاميل آمدند، بابابزرگ از در وارد نشده گفت: «پسرم اون كنترل رو بده. سريال ديشب رو نديديم.»
شبكهي 1: چنان كيفيتي داشت كه تلويزيون از زمان ساختش به خود نديده بود! مامان زير لب گفت: «پسر من از اول هم بااستعداد بود!» از خوشحالي صداي درونم را ميشنيدم: «دست و جيغ و هوراي بلند!»
شبكهي 2: تركيبي از سريال و برفك.
شبكهي 3: برفكهاي بيشتر خودنمايي ميكردند.
شبكهي 4: شدت برفكها بيشتر شده بود.
شبكهي 5: صفحه كاملاً سفيد بود.
شبكهي 6: همين كه بابابزرگ دكمهي اين شبكه را فشار داد، دودي از پشت تلويزيون خارج شد. با خنده گفتم: «چيزي نيست. تازه موتورش روشن شده.» البته خودم ميدانستم كه احتمالاً پايان كار تلويزيون است. به نظرم مامان گفت: «اين بچه از اول هم عرضهي هيچكاري رو نداشت.»
بابابزرگ سريال ديشب را فراموش كرده بود و بيخيال عوضكردن شبكهها نميشد.
شبكهي 7: همه به تلويزيون خيره شديم و نميتوانستيم چشم از آن برداريم. به نظر ميرسيد شبكه با كيفيت فوق اچدي پخش ميشود. مامان بلندتر گفت: «ميدونستم اين بچه به يه جايي ميرسه.»
اينبار صداي دست و جيغ و هوراي بلند را از درون همهي مهمانها ميشنيدم. ناگهان تلويزيون خاموش شد. همه به تلويزيون زل زده بوديم و صدا از كسي درنميآمد. بابا با كاردي كه با آن زردآلو خورده بود، از جايش بلند شد. به قاب عكس 18 در 25 خودش روي ديوار كنار تلويزيون زل زد و با گامها كوتاه به سمت آن رفت.
نزديكتر كه رفت، مطمئن شد قاب عكس تركي از بالا تا پايين برداشته و ترك دقيقاً از وسط دماغش گذشته است. همه به بابا نگاه ميكرديم كه يكدفعه پدرام، برادر كوچكم، با صداي بلند گفت: «اگه محكمتر توپ رو شوت ميكردي، احتمالاً الآن ميفهميديم كه سقف خونه هم ريخته.»
همهي نگاهها به سمت من برگشت. سرم را پايين انداختم و با ته چنگال چاييام را هم زدم. دوست داشتم جاي قندهايي بودم كه در چاي حل شده بودند.
محمدجواد تقوينژاد از تهران
عكس: كيميا مذهبيوسفي
خبرنگار جوان از رباطكريم