ميرزا احمدآقا که ميگويم، فکر نکنيد پيرمردي 60ساله است، نه! فقط چند سالي از من بزرگتر است. اين لقب را اهالي محل به او دادهاند.
عموجان و خالهجان از بزرگهاي فاميل بودند و اول عيد همه ميآمدند خانهشان و تا نوبت به آنها برسد که عيد ديدنيها را پس بدهند، سه چهار روزي ميگذشت.
خالهجان هرسال دم عيد دست به کار پختن شيريني ميشد؛ نان برنجي، پادرازي، قندي، باقلوا و... با کلي وسواس شيرينيها را ميپخت و چنان بويي راه ميانداخت که آب از دهانمان سرازير ميشد.
ما از اين شيرينيهاي خوشمزه که زبانزد فاميل بود، سهمي نداشتيم جز آن روز که خالهجان قبل از رفتن به عيدديدني، يک قابلمه برنج خشک گذاشت لب در براي ناهارمان و تويش دوتا تخممرغ و سهتا پادرازي بود.
ميرزا احمدآقا که برگشت و قابلمه را ديد، با پا زد زيرش و گفت: «ناخنخشك! همين رو گذاشته؟» خيلي اوقاتش تلخ شد. دستش را زد به کمرش و انگار که تو فکر تلافي باشد به من اشاره کرد دنبالش بروم.
از کنار حوض که رد شد و دم در آشپزخانه ايستاد، فهميدم براي شيرينيهاي خالهجان نقشه کشيده. شيرينيهايي که با همهي خوشمزگيشان براي مهمانها پنهان ميشدند و ما رنگشان را نميديديم. ميرزا احمدآقا يک دست به کمر بود و با دست ديگرش در آشپزخانه را هُل داد، ولي باز نشد.
همانطور دست به کمر با پايش روي زمين ضرب گرفت، تندتند نفس ميکشيد و انگار داشت از کلهاش دود بلند ميشد.
يکدفعه چشمم خورد به پنجرهي نورگير کوچک آشپزخانه. آشپزخانه بزرگ بود و دو تا در داشت. درِ چوبي دو لنگه که از تو بسته ميشد و در آهني که از بيرون قفل ميشد. در آهني که چاره نداشت، ولي با ديدن پنجرهي نورگير بالاي در چوبي روزنهي اميدي برايمان باز شد.
با دستم ميرزا احمد آقا را تکان دادم؛ انگار که بخواهم از خواب بيدارش کنم. دوزارياش افتاد و با عصبانيت پرسيد: «گيرم چفت بالايي رو باز کرديم. پاييني چي؟» گفتم: «فکر اونجاش رو هم کردم.»
قلاب گرفتم و ميرزا احمدآقا رفت بالا. سرش را از نورگير برد تو و چفت بالايي را با دستش باز کرد. سرش را آورد بيرون که يعني حالا پاييني چي؟
گفتم: «لب پنجره رو بچسب برم شنکش بيارم.»
چسبيد. آويزان بود و خندهدار. شنکش را دادم دستش. کمي خودش را بالا کشيد و با شنکش چفت پاييني را هم باز کرد.
فاتحانه رفتيم توي آشپزخانه، اما از اقبال بد، در کمد مخصوص شيرينيها قفل شده بود.
ميرزا احمدآقا که کوتاه بيا نبود، گفت: «من ميدونم کليدها رو کجا ميگذاره.» و رفت سراغ قوطيهاي ادويه و قند و شکر. به قوطي شکر که رسيد، دستش را برد توي قوطي و هم زد و يکدفعه يک دستهکليد درآورد كه دور يک نخ سفيد بودند.
يکييکي کليدها را امتحان کرديم و بالأخره يکي که کمي زرد رنگ بود، قفل را باز کرد و بوي مطبوع شيرينيهاي خالهجان زد توي دماغمان. جعبهها را مرتب روي هم چيده بود و خيالش تخت بود که از ناخنک در اماناند.
هولهولکي از هرکدام دوتا برداشتيم. ميرزا احمدآقا ميگذاشت توي جيبش و من ميچيدم توي بشقاب. بعد از پاتکزدن اساسيمان در را بستيم و کليدها را گذاشتيم سر جايشان، من رفتم بيرون.
ميرزا احمدآقا دستپاچه از جسارتي که کرده، در را بست و چفتها را انداخت. اول دستش را ديدم که به لبهي نورگير گرفت و بعد کلهي بيمويش نمايان شد که گير کرده بود. فکر اينجايش را نميکردم که ميرزا احمدآقا وسط نورگير، گير کند. سرش را کمي چرخاند اما فايده نداشت. انگار که برقش اتصالي کرده باشد، يکبند داد ميزد: «اصغر، اصغر، اصغر!»
من خندهام گرفته بود، اما ميرزا احمد آقا خيلي بد نگاه ميکرد. نميدانستم چه کار کنم. با کلي تقلا و با زور زياد يک دستش را درآورد و بعد دست ديگرش را. حالا که آن تو گير کرده بود جرئت پيدا کرده بودم، دلم را گرفته بودم و تا ميتوانستم خنديدم. ميرزا احمدآقا فحشم ميداد.
عين جوجه که يکذره يکذره از تخم درميآيد، يکذره يکذره خودش را از پنجره کشيد بيرون تا بالأخره درآمد. خودش را که نجات داد، جلوي خندههايم را گرفتم. سر زخمياش، هم خندهدار بود، هم ترحمبرانگيز، ولي خنده امانم نميداد.
دوباره صدايم را بلند کردم و چشمهايم را بستم که سوزش پسگردنم صدايم را قطع کرد. دستش خيلي سنگين بود، گردنم حسابي درد گرفت. با کف دستم پشت گردنم را گرفتم و ماليدم.
ميرزا احمدآقا رفت يک لنگه پايش را گذاشت لب حوض و با قيافهي درهمش زل زد توي آب. گوشهي لبش را به روش خاص خودش بالا داده و اخم کرده بود؛ انگار زهرمار خورده.
گفت: «چرا عين بچه يتيما وايسادي منو نگاه ميکني؟»
اين حرف را بهم زد و باز هم يادآوري کرد که هنوز ميرزا احمدآقا است. بعد دست کرد توي جيبش تا حاصل زحمتهايش را ببيند و دلي از عزا دربياورد. چشمهايم را دوختم به دستش که رفت توي جيب ورآمدهاش.
يكهو دهنش باز ماند. مثل آدمهايي که ته يک کيسهي خالي دنبال سکه بگردند، دستش را توي جيبش گرداند، اما لب و لوچهاش آويزان شد!
دستش را كه باز کرد ديدم يک مشت آرد سفيد و زرد زعفراني کف دستش پهن شده. نگاهم كرد. من بشقابم را محکمتر گرفتم توي دستهايم...
تصويرگري: الهام درويش