آقاي برازنده دوباره همه را ساکت ميکند: «ساکت! بين اين همه مدرسه، مدرسهي ما انتخاب شده. پس قدر اين نعمت رو بدونيد و مؤدب و منظم باشيد و خودتون رو نشون بديد. از طرفي شما کلاس نمونهي دبيرستان هستيد، پس کاري نکنيد که صدر جدول رو از دست بديد و از بالاي جدول سقوط کنيد پايين...»
توي راه خانه، حسن ميگويد: «دم آقاي برازنده گرم! خوب به من يکي حال داد!»
ميپرسم: «آقاي برازنده يا آقاي نويسنده؟»
حسن نرم يک پايش را بلند ميکند، بعد محکم تو هوا شوت ميکند: «پسر! حواست کجاست؟ فردا کلاس آقاي شاهرکني تعطيله. ميفهمي؟ تعطيله. اي خدا! نميشه هفتهي کتاب هر روزِ هفته باشه؟ اونم چي؟ زنگ رياضي!»
از خوشحالي داشتم بال درميآوردم: «حسن، به جان مادرم اگه باورم بشه! يعني واقعاً فردا يه نويسندهي واقعي ميآد مدرسه و من واقعاً واقعاً با چشمهاي خودم ميببينمش؟»
ميگويد: «کي آرزوي ديدن نويسنده رو داشت؟ حالا هنرپيشهاي، خوانندهاي، فوتباليستي بود باز يه چيزي. سردار آزمون رو وردارن بيارن مدرسه، من تا خود فردا بشکن ميزنم.»
صداي مامان تکانم داد: «واه! جعفر، کجايي؟ چرا غذات رو نميخوري؟ همينجوري چشاتو خمار کردي زل زدي به من که چي؟ مادر نکنه عاشق شدي؟»
دستپاچه ميگويم: «عا... عاشق؟ عاشق کي؟ نه مامان، عاشق نشدم. فردا قراره يه نويسنده بياد مدرسهي ما. خيلي دلم ميخواد يه نويسندهي واقعي رو از نزديک ببينم.»
مامان چشمهايش را ريز ميکند و با شک ميپرسد: «پس چرا چشاتو خمار کرده بودي؟» و امانم نميدهد: «اونوقت به چه مناسبتي؟»
لبخند گل و گشادي تحويلش ميدهم: «به مناسبت هفتهي کتاب. مگه شما خبر ندارين؟»
دو طرف لبهايش را ميکشد پايين: «واه! خيلي هم خوب خبر دارم. من از همهي خبرها خبر دارم، منتها از توي آشپزخونه!»
قاشقي برنج به دهان ميگذارم: «مامان، تيکه ننداز. به خدا خيلي هيجان دارم. آرزومه يه نويسنده رو از نزديک ببينم. خدا کنه يکي باشه که کتاباشو خونده باشم.»
آقاي برازنده ميگويد: «آروم و بيسروصدا بريد توي نمازخونه.»
خودم را وسطهاي رديف اول جا ميدهم. حسن هم چهارزانو کنارم مينشيند.
آقاي برازنده صدايم ميکند: «ابراهيمي، بيا يه خيرمقدم قشنگ بنويس.» و ماژيک را ميدهد دستم.
روي وايتبرد درشت مينويسم: هفتهي کتاب گرامي باد!
و زير جملهام اضافه ميکنم: ديدار با نويسنده!
آقاي برازنده ميگويد: «بنويس، به دبيرستان نيکان خوش آمديد.»
هنوز حرفش تمام نشده که سروصدايي ميشنوم. يکدفعه بچههاي کلاس نهم با سروصدا وارد نمازخانه ميشوند.
آقاي برازنده رو به آنها ميگويد: «ساکت! ساکت! شما همين جا، جلوي جلو بشينيد.» و ما را وادار به عقبنشيني ميکند.
بدجوري حالم گرفته ميشود. چهار رديف عقبتر ميروم و با دلخوري به نوشتهام روي وايتبرد زل ميزنم. کمي بعد آقاي عليپور، مدير مدرسهمان، وارد ميشود.
آقاي عليپور ميپرسد: «فقط همين دو کلاسن؟ دو تا کلاس ديگه چي؟»
آقاي برازنده جواب ميدهد: «اولش قرار بود يه کلاس باشن، بعدش شدن دو تا...»
آقاي عليپور با خنده ميگويد: «حالا ميشن چهار تا.» و ادامه ميدهد: «مگه چند بار در سال يه نويسنده پاشو تو اين مدرسه ميذاره؟ بچههاي دو کلاس ديگه اومدن دفتر و اعتراض دارن که ما هم ميخوايم باشيم.»
ورود دو کلاس ديگر همزمان ميشود با ورود نويسنده. از شدت هيجان قلبم شروع ميکند به زدن. ميشناسمش. يکي از کتابهايش را خواندهام.
آقاي برازنده با توپ و تشر همه را ساکت ميکند و تازهواردها را جلو مينشاند. باز هم من و کلاس عقبتر ميرويم و من از آقاي نويسنده دور و دورتر ميشوم. حالا گوش تا گوش نمازخانه بچههاي کلاس نهمي نشستهاند.
کمکم بوي آزاردهندهي عرقِ جوراب توي فضا ميپيچد. آقاي برازنده با چروکي روي بيني به چند نفر اشاره ميکند دست به کار بشوند. در چشمبههمزدني گلابپاشها ميان رديفها به پرواز درميآيند و بوي گلاب داخل بيني من ميپيچد.
ميخواهم از فرصت سروصداها استفاده کنم و يواشکي خودم را به صف اول برسانم که حسن آستينم را ميکشد: «حالا خوبه من برم و تو رو تنها بذارم؟ جعفر، داداش، رفيق نيمهراه نباش!» و موذيانه لبخند ميزند.
آقاي نويسنده با آبوتاب دربارهي فوايد مطالعه و کتابخواني سخنراني ميکند. بعد ميپرسد کي داوطلب داستانخواني است؟ من و چند نفر ديگر دست بلند ميکنيم. قرعه به نام سه نفر صف اول ميافتد. هر کدام بخشي از داستان را ميخوانند و از دست آقاي نويسنده کتاب جايزه ميگيرند و تشويق ميشوند.
چه ميشد من جاي يکي از آن سه نفر بودم؟!
آقاي نويسنده هفت کتاب نشانمان ميدهد و ميگويد هر کس به سؤالاتش پاسخ درست بدهد، کتاب جايزه ميگيرد. ناگهان ولوله ميشود. به حسن ميگويم: «جانمي جان! يکياش هم به من ميرسه.»
براي اولين سؤال دست بلند ميکنم و هيجانزده از جايم نيمخيز ميشوم. اما نوبت به من نميرسد.
بيصبرانه منتظرم آقاي نويسنده نگاهي به رديفهاي آخر داشته باشد و مرا ببيند، اما کتابهاي دوم و سوم و چهارم و پنجم هم پر ميکشند و جلوي چشمهاي حسرتزدهي من در دستهاي چهار، پنج نفر ديگر جا خوش ميکنند.
با تعجب از خودم ميپرسم: «مدرسه اين همه کتابخوان داشت و من تا حالا نميدانستم؟»
يکدفعه صداي حسن را ميشنوم: «اين چشه؟ چرا اينجوريه؟ فقط از بچههاي جلو صدا ميزنه. بيخيال، پاشو برو جلو.»
مثل فنر از جا ميپرم، خودم را باريک ميکنم و به هر زحمتي است خودم را در صف دوم جا ميدهم. آقاي برازنده برايم چشمغره ميآيد، اما من براي تصاحب يکي از آن کتابها حاضرم کتک هم بخورم.
هنوز درست و حسابي جاگير نشدهام که آقاي نويسنده کتاب ششم را بهعنوان هديه به طرف يکي از بچهها دراز ميکند.
کتاب هفتم، کتاب هفتم ديگر مال من است!
سؤال آقاي نويسنده در گوشم نواخته ميشود. بياختيار از جايم بلند ميشوم و با ذوق و شوق انگشتم را در هوا بالا و پايين ميكنم و تکان ميدهم: «آقا ما بگيم؟ ما بگيم؟ آقا من! من!»
آقاي نويسنده چشم ميگرداند و يکي را از ته صدا ميزند. خشکم ميزند. در همان حال بياختيار سرم را برميگردانم. ميخواهم بدانم آن نفر خوشبخت کيست؟ ناگهان حسن را ميبينم که سلانه سلانه جلو ميآيد.
آقاي نويسنده ميپرسد: «تو جواب سؤال رو بلدي؟»
حسن سرش را پايين مياندازد: «آقا، راستشو بخوايد نه، ولي مطمئنيم دوستمون بلده.»
آقاي نويسنده ميپرسد: «دوستت کجاست؟»
حسن مرا نشان ميدهد.
ميان صداي تشويقها وقتي گرمي جلد کتاب را در دستهايم حس ميکنم با صدايي که از شوق ميلرزد يواش به حسن ميگويم: «حسن، حسنجان، خيلي مردي.»
ناگهان صداي آقاي برازنده در گوشم نواخته ميشود: «زود باشيد. ميخوايم عکس يادگاري بگيريم، همه بايد تو عکس باشن. دير بجنبيد، به کلاس نميرسيد...
تصويرگري: شكيبا بوشهري