به تولد فكر ميكرديم و به مسابقهي «به جهان تازه خوش آمدم؟» و امروز روز آخر است. روز اعلام نام برندهها.
- عكسها و تصويرگريها
اول: سارا درهمي (يزد) و وجيهه جوادي (نجفآباد)
دوم: متينا عروجي (شهريار)
سوم: نازنين حسنپور (تهران) و عاطفه رزمي (تهران)
تشكر: زينب عليسرلك از پاكدشت،
مليكا غلامي از تهران
و صفورا كمالي از يزد
- داستانها و خاطرهها
بدون رتبه: محدثهسادات حبيبي (تهران)، ريحانه شوروزي (پاكدشت) و زهرا وطندوست (رشت)
- شعرها
اول: فريدا زينالي (تبريز)
دوم: سايه برين (تهران) و كوثر مزيناني (تهران)
سوم: ياسمنسادات شريفي (اراك) و صبا عدالتيمغرور (تهران)
تشكر: حديث بابايي از تهران، محدثه بوربور رنجبر از پيشوا و پريساسادات مناجاتي از كرج
- يادداشتها
اول: نداريم
دوم: نيلوفر كريمي (كوثر) و پريساسادات مناجاتي (كرج)
سوم: حانيه احمدي (تهران)، ساحل خاكزادي (كرج) و مهرانا سلطاني (سروستان)
تشكر: تانيا آگاهي از نجفآباد،
آميتيس اكبري، فاطمه بامري از تهران،
متينه خداوردي از وردآورد،
زهرا ابويساني، فاطمه ابويساني، مريم ابويساني، مائده ابويساني، زهرا خداشاهي، مريم خداشاهي و زهرا گفتي از روستاي ابويسان (شهرستان جغتاي)
- نوزاد
شايد فقط سه تا برگ داشت، شايد هم چهار تا نميدانم، اما خيلي خجالتي بود.
اين را همان لحظهي اول که ديدمش، فهميدم. آنقدر خجالتي بود که پشت پدر و مادرش قايم شده بود و بيرون نميآمد.
خدا ميداند اگر پشت درنميماندم و لابهلاي گلدانها دنبال کليدم نميگشتم، از کجا قرار بود بفهمم او چند روزي است به دنيا آمده است؟
زهرا وطن دوست، 16ساله از رشت
برندهي بخش خاطره و داستان
وجيهه جوادي، 16ساله از نجفآباد/ رتبهي اول
- فيلمنامهي من
اكثر مردم خيلي زودتر از آنچه فکر ميکنيد، متولد ميشوند؛ بعضيها خيلي دير و بعضيها هم تقريباً هيچوقت.
شايد اگر آن روز در دکهي کتابفروشي، تو را گل به دست در گلخانه نميديدم، متولد نميشدم.
ميدانيد، خيليها فکر ميکنند زمان تولد وقتي است که انسان به دنيا ميآيد. اما تولد زماني است که متوجه ميشوي تو در اين فيلمنامهي پرجنجال چه ميخواهي.
من
همان روز
هنگام سکانس
چشمانت
متولد شدم.
ريحانه شوروزي، 14ساله از پاکدشت
برندهي بخش خاطره و داستان
- سلفي
- آخه مگه تولد گرفتن جرمه؟
- ميدونيد كه نبايد گوشي بيارين مدرسه!
نرگس فندک را روشن ميکند. اسپيکر آهنگ تولدت مبارک را پخش ميکند. نرگس همانطور که شمعها را روشن ميکند، ميگويد: «بنزين داري تمومش کنيم؟»
سميرا ميگويد: «نگاه کن، فيلسوفهامون از همين الآن قاطي کردن!»
نرگس ميگويد: «فلسفه چيه؟! فقط حقوق!»
سميرا ميگويد: «خوشا موکلي که تو وکيلش باشي!»
دريا ميگويد: «ساکت ديگه. ميخوام آرزو کنم.»
پريا ميگويد: «اول يه سلفي بگيريم.»
دريا گوشياش را از جيب کيفش درميآورد. پريا ميگويد: «گوشيش رو نگاه، چه خفنه!»
دريا ميگويد: «کادوي بابامه مثلاً. اما اگه خودش مياومد، از صدتاي اينها بهتر بود.»
سميرا ميگويد: «خشک شديم. بگير ديگه.»
دريا گوشي را دور ميگيرد و مي گويد: «طفلان گلم، براي هم شاخ نذاريد، مسخرهبازي هم درنياريد، يه عکس درست حسابي داشته باشيم.»
پريا ميگويد: «همه بگيد هلو.»
دريا ميگويد: «يک، دو...»
- داريد چه كار ميکنيد؟
* * *
هيچ صدايي از حياط نميآيد. بچهها زانو به بغل روي موزاييکهاي سرد راهرو کنار در دفتر نشستهاند.
پريا ميگويد: «تقصير خودش بود. گوشي آورده بود. نميدونه اين ناظمه رو اين چيزها حساسه؟»
سميرا با عصبانيت ميگويد: «خوبه خودت يادش انداختي سلفي بگيره. مگه قرار نبود حواست به اين مأمور راهرو باشه؟»
پريا ميگويد: «چه ميدونم اين از کجا پيداش شد. کلي بهش باج داده بودم.»
نرگس مي گويد: «کاش گوشي خودش بود. اگه به مامانش زنگ بزنن بفهمه از باباش کادو گرفته، بدبخته.»
در دفتر باز مي شود و دريا بيرون ميآيد.
پريا شتابزده مي گويد: «چي شد؟»
دريا ميگويد: «هيچي.»
سميرا ميگويد: «يعني کاريت ندارند؟»
دريا ميگويد: «نه. فقط يه تعهدنامه گرفت. امروز حالش خوب بود!»
نرگس نفس راحتي ميکشد و ميگويد: «فقط ميخواست تولد ما رو خراب کنه. کيک هم نخورديم.»
پريا با خنده ميگويد: «آرزو هم نکردي شمعها رو فوت کني.»
صداي فريادي از طبقهي بالا به گوش ميرسد. به هم نگاه ميکنند. دريا با وحشت ميگويد: «شمعها رو فوت نکردم؟»
محدثهسادات حبيبي، 15ساله از تهران
برندهي بخش خاطره و داستان
سارا درهمي، 17ساله از يزد/ رتبهي اول
- بهار
با هر نفس عميق
محکمتر به ريههايم چنگ ميزد
ريشه ميدواند
و سبز ميشد
بهار در من
متولد ميشد
فريدا زينالي، 17ساله از تبريز
رتبهي اول بخش شعر
- تمديد
تولد بهانه است
من هرسال
تمديد دوست داشتنهايمان را
جشن ميگيرم
کوثر مزيناني، 16ساله از تهران
رتبهي دوم بخش شعر
- تولد
يکماهگي اوج پيري است!
براي مني که
هروقت تو را ميبينم
متولد ميشوم!
سايه برين، 17ساله از تهران
رتبهي دوم بخش شعر
- بد خواندهاي!
واژهها را بار اول مثل من بد خواندهاي؟
بار دوم باز مقداري مردد خواندهاي؟
پيش من اقرار کن که چندباري جان من
واژه خوب تَوَلُد را تو تولَد خواندهاي؟!
ياسمنسادات شريفي، 15ساله از اراک
رتبهي سوم بخش شعر
متينا عروجي، 14ساله از شهريار/ رتبهي دوم
- جوانه
ماهيِ
قرمزِ
کوچکم
در خاک به خواب رفت
و
از خاک بيدار شد
جوانهي
سبزرنگِ
کوچکي
صبا عدالتيمغرور ، 15ساله از تهران
رتبهي سوم بخش شعر
- زندگي كوتاه است
حالا که اينجا نشستهام و قرار است شمع تولد 15سالگيام را فوت کنم، به اين فکر ميکنم که چرا به دنيا آمدم.
من به دنيا آمدم، چون همه برايم کلي برنامه داشتهاند. من از چشمهاي پدر و مادرم ميفهمم که دلشان ميخواهد دکتر بشوم و پدربزرگ دلش ميخواهد مهندس شوم.
به نظر من مهم نيست که شغل دهنپرکني داشته باشم. من دلم ميخواهد بهدنياآمدنم مفيد باشد. من بايد از زندگي لذت ببرم، بايد شاد باشم، چون زندگي خيلي کوتاه است، نه؟
بهتر است ديگر شمعها را خاموش كنم كه همهاش ريخت روي كيك!
مادر به کيک نگاهي مياندازد و مأيوس ميگويد: تولدت مبارک! کاش آرزو ميکردي يك چيزي بشوي. ميگويم: مطمئن باشيد از به دنيا آمدنم نااميد نميشويد.
پريساسادات مناجاتي، 15ساله از کرج
رتبهي دوم بخش يادداشت
- يعني عاقل باش
16عدد رُندي نيست. براي من 10سال تکفرزندي و ششسال خواهرِ عجولبودن است. شانزدهِ من يعني بچگينکردن و گوشهگيري. يعني 13سال تنهايي و سهسال دوستهاي ناياب، يعني سهسال پر از خاطره و تجربه و آرزو.
ميگويم 16سالگي و عطر شيطنت بچگي بلند نميشود. مادرم ميگويد 16سالگي بايد همهچيز رنگ متانت بگيرد. پدرم ميگويد 16سالگي يعني چهرهي کمي افتادهتر توي قاب آينه. 16سالگي که تمام شد، يعني مواظب باش بيگدار به آب نزني.
کاش هميشه توي 19 فروردين ميمانديم تا 16سالگي تمام نشود. از عددهاي فرد که زير راديکال ميروند و گنگ ميشوند، متنفرم. پايت كه به 17سالگي باز شد، بايد خودت را به بيخيالي بزني؛ بيخيال آدمهايي که دوستت ندارند، بيخيال چيزهايي که ميخواستي و نشد.
17 چيزي شبيه روز وسط هفته است، مثل ساعتهاي عصر، براي هرکاري هم زود است، هم دير. 17سالت که شد باور ميکني زندگي همين است. يعني عاقل باش! تو 16سالت تمام شده!
نيلوفر كريمي، 16ساله از كوثر
رتبهي دوم بخش يادداشت
نازنين حسنپور، 15ساله از تهران/ رتبهي سوم
- تولد دوستي
قلم را که از کاغذ برداشت، نگاهي به کلمه انداخت. اينبار دلش نيامد کاغذ را مچاله کند. واژه درست مثل نوزادي بود که تازه چشم باز کرده باشد؛ با آن دو نقطهي «ت» که انگار چشمان ريز کنجکاوش بودند. با حرف «ي» لبخند شيرين ادامهداري نثار شاعر کرد.
قند و شکر بود که ته دل شاعر آب ميکردند. واژهاي متولد شده بود و خيره به اطراف مينگريست؛ واژهي «دوستي». حروف ديگر پشت سر هم تولد واژههاي ديگر را جشن ميگرفتند. کاغذي که تا چند لحظه پيش پر از سپيدي و خالي از سکنه بود، مثل اتاق نوزادان سرشار از خندهي شيرين کلمات شده بود؛ شعري پر از خنده.
حانيه احمدي، 15ساله از تهران
رتبهي سوم بخش يادداشت
- هر صبح متولد ميشوي
تولد يعني آنجا که بخشي از وجودت را کشف مي کني و به «تو» بودن نزديکتر ميشوي.
تولد ميشود روزي که دوربينت را در دست ميگيري و با صداي چيليک چيليکش غرق در لذت ميشوي.
تولد ميشود روزي که قلم در دست ميگيري، کاغذي را پر ميکني تا از درون خالي شوي.
تولد ميشود آنجا که قلمموي رنگ را روي چيزي ميکشي.
اصلاً هرروز صبح تولد است! هر بار که چشم به جهان ميگشايي، از روي تخت بلند ميشوي، از خانه بيرون ميزني، کتابي باز ميکني، تفکري را در ذهن ميپروراني يا هربار که تجربهي جديدي کسب ميکني و آدم جديدتري ميشوي، متولد شدهاي.
هربار که تأثيري هرچند ناچيز بر زندگيات بگذاري، متولد شدهاي.
مهرانا سلطاني، 16ساله از سروستان
رتبهي سوم بخش يادداشت
- ميخواهي بيايي يا نه؟
بهدنياآمدن من امري عجيب نبود، مثل تمام بهدنياآمدنها. اما کاش ميتوانستند از کسي که ميخواهد پا به جهان بگذارد، سؤال كنند دوست داري بيايي يا نه. فکر نکنيد از بهدنياآمدنم بيزارم، اما من از حقوق کساني که دوست ندارند بهدنيا بيايند سخن ميگويم.
آنها هم بايد حقي داشته باشند در بهوجودآمدنشان؛ آنها كه در مايعي آرامبخش شنا ميکنند و از هياهوي جهان فارغاند. کاش چيزي از جهان و آدمهايش برايشان ترسيم ميشد تا با اين فکر که دنياي بيرون هم آرام و آسوده است و اکسيژني و غذايي ميرسد، پا به اين دنيا نگذارند و تصوراتشان نقش برآب نشود.
بعد كساني که بخواهند بيايند، همهچيز را قبول ميكنند؛ مشکلات را در کنار خوشبختي.
ساحل خاكزادي، 15ساله از كرج
رتبهي سوم بخش يادداشت
عاطفه رزمي، 15ساله از تهران/ رتبهي سوم