امروز روز نسبتاً خوبي بود. صبح بهموقع از خواب بيدار شدم و توانستم صبحانهي مفصلي بخورم و به مدرسه بروم. هر چند هوا سرد بود، اما نفسکشيدن اين موقع صبح، در هواي آزاد، لذتبخش بود. مخصوصاً كه ديروز باران باريده و آلودگي هوا را برده بود.
طولي نکشيد که به مدرسه رسيدم. زنگ سوم علوم داشتيم. درس آن زنگ دربارهي کيهان و کهکشانها بود. مثل هميشه، كلاس شاد و پرهيجان بود. بچهها دربارهي هرچيزي سؤال ميکردند، تا اينکه يکي پرسيد: «آدمفضاييها واقعاً وجود دارند؟»
سکوت عجيبي در کلاس حاکم شد. معلممان گفت: «شايد وجود داشته باشند و به منظومه و سيارهي ما سر بزنند و بروند.» خيالم به پرواز درآمد.
به خانه که رسيدم، باعجله کيفم را پرت کردم و به حياط پشت خانهمان رفتم تا به باغچهام نگاهي بيندازم. گلها رشد خوبي داشتند. براي زير و روکردن خاک نهالي که کاشته بودم، به انباري رفتم تا بيلچه بردارم. جلوي در انباري مادهي سبز و روشني مثل ژله ريخته بود پيش خودم گفتم کار پدرام است. ژله از دستش افتاده.
در انباري را باز کردم. تقريباً همهجا ژلهاي بود. تعجب کردم. از قفسه چندتا باتري، ميخ و بيلچه برداشتم. کارم که در باغچه تمام شد، به اتاقم رفتم و هرچه را كه توي جيبم بود روي ميز تحريرم گذاشتم؛ لواشک، پوست تخمه، باتريها و ميخهاي آغشته به ژله.
يادم افتاد ساعتي که از مدرسه جايزه گرفتهام، هنوز زير تختم خاک ميخورد. ساعت را بيرون آوردم و روي ميز گذاشتم. ياد باتريهايي افتادم که از انباري آورده بودم. ديدم چندتا از کتابها و همهي مدادها و ميزتحريرم ژلهاي شدهاند. واقعاً که افتضاح بود!
دستمال برداشتم، ژلهها را پاک کردم و پيش پدرام رفتم و شكايت كردم. گفتم مراقب باشد خوراکيهايش روي زمين نيفتد، اما پدرام گفت که امروز اصلاً ژله نخورده و حتي به حياطپشتي نرفته!
تعجب كردم. پس آن مادهي سبز چي بود؟ چيزي به ذهنم نرسيد. به اتاقم برگشتم. يک باتري داخل ساعت گذاشتم و ساعت شروع به کار کرد.
بهراد پس از اينکه خاطرات امروزش را نوشت، روي تختش نشست و طبق معمول شروع به خيالپردازي کرد. در ميان خيالاتش به آن مادهي سبز رنگ فکر ميکرد. ترس و هيجان وجودش را گرفت. اين راز را لحظهاي بعد فهميد. وقتي ساعتش گفت: «سلام، ممنون که به من زندگي بخشيدي!»
اميرحسين خزايي، 14ساله
خبرنگار افتخاري از شهرري
تصويرگري: پارسا ياوريمقدم
14ساله از تهران
نظر شما