خب چه باید کرد؟ چه باید گفت وقتی پیام آنسوی خط شما را بهاری میکند. کار همیشههایش همین است، وقت دلتنگی، وقت یادآوری دوستت دارمها که میشود تماس میگیرد و چیزی میگوید که راهرفتن یادتان میرود و میخواهید سار شوید و بال زنید و آسمان را تا دوردستها نقاشی کنید.
- سلام! چطوری یا بهتری، دلنواز؟
- خوبم!
- الهی شکر! خوب بودن شما به نفع دنیاست چون سهمی هم به من میرسد.
شوخی میکند؟ نه. اصلا او یکی از جدیترین مردمان است؛ سرچشمه بیپایان جانبخشی به کلمات و موسیقیسازی برای جملات است چون نسبت خوبی با دنیا دارد. تازهترین پیامکش این است؛ رویت را برگردان نظری بهحال ما کن! ممنون از این بزرگواری. طبع شعر دارد اما مهمتر از آن کمتوقع بودن یا بیتوقع بودن اوست. با حداقلها حداکثرهای زندگی را میسازد. میگوید از هیچکس هیچ انتظاری ندارم. چرا؟ چون اگر برای کسی کاری انجام میدهم یا دوست دارم و یا وظیفهام را انجام میدهم. بنابراین زندگی ساده میگذرد، مثل آب روان.
- حالا بگو، چه کار داری؟
- احوالپرسی. این مهمترین کار من با شماست.
راست میگوید، تماس نمیگیرد که خبرچینی کند، که دوبههمزنی کند، که قرض بخواهد، که طعنه بزند. نه تماس میگیرد تا به من بفهماند بدون کوچکترین انتظاری به فکر من است و همین چه موهبت عزیز و محترمی است. راست این است در روزگار عبوس و طلبکار و تلخ که حتی از کنار دیوار رد شدن هم ترس و لرز دارد چون نگرانی مبادا دیوار از شلوغی بیوقفه کوچه سرسام گرفته باشد و روی سر شما بریزد، اگر کسی پیدا شود با غوره بودن شما سر کند و منتظر مویزشدنتان نباشد تا جواب سؤالتان را بدهد، معلوم است از این همه فروتنی ممکن است خودتان را به بقالی برسانید و یک بستنی بگیرید تا خوشوقتی همه پیادهروی شما را در بربگیرد و عابری شاعر شود.
از من سراغ مرا نگیر
وقتی بین هر سلام و خداحافظ
پوست میاندازم
آن کس که در را میبندد
هرگز آن کسی نیست که در زده بود
هزار سال پیش در دوره نوجوانی و جوانی ما، آدمهای شیرینگفتار، آدمهای کیک، آدمهای سیب و آدمهای بستنی نانی بسیار افزون از اکنون بود و کسی پایش را از گلیم خود بیرون نمیگذاشت؛ چون هرکسی سرجای خودش بود. یعنی کارمند ساده یکهویی رئیس اداره نمیشد، گروهبان قندعلی یکشبه سرکاراستوار و رئیس پاسگاه نمیشد. این جوریها بود که رابطهها، طبیعی، خوش و خرم بود و مردم از خوشقلبی، دلدار میشدند، از حسن خلق و ادب هربار که از خانه بیرون میرفتند و بازمیآمدند سلام میکردند. دوران، دوران خاطرخواهی و عاشقی تا سر جان بود. روزگار دل یکی، دلدار یکی بود، همسایه، هم سایه بود، رفیق، شفیق بود و احوالپرسی عادت زمانه بود؛ یعنی همه انرژی مثبت بودند. اصلا در همان روزگاران بود که بلبل و قناری و طوطی متولد شدند!
بچهها صبحها با صدای آقای قوقولی از رویا به بیداری میرسیدند و به مدرسه میرفتند و آقایان کار، همه روز را در سلام و علیک بودند و غروب را با امید دیدار به شب وصل میکردند
غروب فروردین است
کوهها دارند خورشید را میبرند
من و این ماهی قرمز جا مانده از هیاهوی اسفند
خیره میشویم به هم
تا در نگاهی مشابه
به چیزهای متفاوتی فکر کنیم
بیا فکرهایمان را عوض کنیم ماهی جان
حالا و اکنون کسی را اغلب با کسی کاری نیست تا بپرسد با بهار چه میکنی؟ دریغا اگر هست از برای چزاندن، پیچاندن و چلاندن است و جز آن شاید نیازمندی احوالجو باشد. سرم را که از زیر سقف عابربانک درآوردم آقای نسبتا جوان اما لرزانی ناگهان در بغلم رها شد. گفتم: ببخشید. گفت: شما ببخشید، من نگونبخت، من بیستاره شما را ستایش و هم دعا میکنم اگر چیزکی از دریافتیتان را مرحمت فرمایید. گفتم: معتادید؟ گفت: بله! یک اسکناس 5هزار تومانی تقدیم کردم؛ یعنی با روی گشاده و احترام هم میشود کسی خود را از خماری در آورد. راست این است در روزگار مکدر و نالان هنوز هستند کسانی که با وجود مسائل و مصائب کم و یا زیادشان همچنان رایحه خوش زندگی هستند، اگر نه باغ، بوته و یا یک شاخه گل، لااقل سرانگشت عطر یا ادکلن هستند. آنان با نگاهی نجیب و رفتاری متین وقتی رودررو میشوند، سری تکان میدهند، یعنی سلام، یعنی سلامت باشید. پس ما را هر چقدر مکدر از دست زمانه، مجبور به گشادهرویی میکنند؛ یعنی دوستان با خودمان خوب باشیم. باور کنید نیازی نیست، رودخانه را هل بدهید خودش راه میرود، شما فقط بگویید قناری کجاست؟ درخت کو؟ باور کنید با یک کلمه پوزش، کلاغ پشت پنجره جایش را به کبوتر میدهد. با سه کلمه حق با شماست، نسیمی خنک در گرمای ظهر، دست روی صورتتان میکشد و آقا و خانم انارترش، سیب قرمز دماوند میشوند تا شما زیرلب زمزمه کنید.
در فکر تو هستم
چه میتوانم برایت بفرستم؟
سنجاق سری از لاک سنگپشت
آراسته به دو دانه مروارید
و به هم بسته با ریسمانی زربفت