تاریخ انتشار: ۴ خرداد ۱۳۹۷ - ۰۵:۵۶

مینو همدانی‌زاده: ناخواسته: فقط کافی بود نوک‌پا بایستد و دستش را دراز کند. دور و برش را خوب نگاه کرد، هیچ‌کس نبود.

واکس‌ها و فرچه را روي زمين گذاشت و عرق روي پيشاني را با لبه‌ي سياه آستينش پاک کرد. پنکه‌ي روميزي مي‌چرخيد، اما انگار ازش آتش مي‌باريد!

يک قطره عرق توي چشمش چکيد. دست‌هايش لرزيدند و عرق و اشک با هم يکي شدند. پا‌هايش سست شد و چهار زانو نشست. گلويش خشک شده بود.

لحظه‌اي نگذشت که سايه‌ي مرد روي زمين مغازه افتاد. پسر سرش را بالا برد و صداي نازک و ناشناخته‌اي از دهنش بيرون آمد: «سلام»

مرد لبخندي زد: «کي اومدي؟ منتظرت بودم» و بعد از روي رف چند اسکناس برداشت و به پسر داد...

  • آخ!

سرش را خاراند و روسري‌اش را زير گلويش سفت کرد. گوني نايلوني روي کولش سنگيني مي‌کرد. خودش را تکان داد و جابه‌جايش کرد. به سمت کنج کوچه رفت. سطل زباله لبريز بود.

دختر گوني را زمين گذاشت و دستش را توي سطل کرد. آت و آشغال‌ها را به دنبال ظرف‌هاي پلاستيکي زير و رو مي‌کرد که ناگهان صداي آخ‌اش توي قار قار کلاغي که روي تير چراغ برق نشسته بود گم شد. تکيه‌اش را به ديوار داد و سرنگ خون‌آلود سياه را از انگشت کوچک و زردش بيرون کشيد...

  • خبر پنهان

جلوي در بيمارستان غلغله بود. آفتاب چله‌ي تابستان روي سرش سنگيني مي‌کرد. به زور خودش را روي سکوي بالاي پله‌ها جا داد و به چشم‌غره‌ي پيرزني که چادرش را از زير پايش مي‌کشيد، خيره شد. هنوز نيم‌ساعتي تا ساعت ملاقات مانده بود.

کلاه رنگ و رورفته را از روي سرش برداشت و خودش را باد زد. ديشب يک نفر ديگر به اعضاي خانواده اضافه شده بود. خانواده‌اي كه پدرش از چند ماه پيش تو خماري خودش گم شده بود و ديگر اثري ازش نبود!

وقتي جلوي پيش‌خان پرستار ايستاد و اسم مادرش را گفت، چهره‌ي پرستار تو هم رفت و با دست به سمت پزشکي که انتهاي راهرو ايستاده بود، اشاره کرد.

کلمات پزشک برايش بي‌معنا بود و نگراني‌اش عجيب! نمي‌دانست اعتياد پدرش را چه‌طور به بيماري مادر و برادر تازه دنيا ديده‌اش ربط بدهد!

وقتي از پله‌هاي بيمارستان پايين مي‌رفت، تنها يک کلمه را زير زبانش زمزمه مي‌کرد: ‌اي... د...ز... ايدز...

 

تصوير: تابلوي «بخش عمومي در بيمارستان آرل»، اثر ونسان ون‌گوگ