کمی بعد به درگاه درمانگاه که میرسند او را کول میکند و پیش میرود. آنکه کولبر است نامش دختر است.
اگر زیبایی قدرت است، او زیبا، او انگور و او پوشاننده همه عیوب پدر و مادر و خانواده است؛ پس همه مردان با وجود او قهرمانند؛ هرگونه تردید در این باره موجب پشیمانی ابدی است. این را هر کسی که قلبی در سینهاش میتپد، میگوید؛ حتی پرنده، حتی آهو، پلنگ هم، نام نامی این عشق، دختر است اما اندوه این است عدالت در مورد آنان رعایت نمیشود و بههمین دلیل عدالت همیشه گرسنه است.
نگاه کنید به این یکی، به بادام که میگوید بامداد کلاس سوم دبستان است. در مدرسه میماند تا مدرسه من تعطیل شود، دوان دوان میآیم دستش را میگیرم و به خانه میرویم چیزکی را که دیشب پختهام گرم میکنم با هم میخوریم. بعد مینشینم درس و مشقش را مرور میکنم. بعد تلویزیون میبینیم، شب سر میرسد، شب قد میکشد و سرانجام بامداد میخوابد من اما منتظر پدر میمانم؛ گاهی میآید، گاهی نه. وقتی مادر جدا شد بامداد کلاس اول بود و پدر بهدلیل اعتیاد زندان بود. 3ماه بعد از برون آمدن پدر، مادر رفت.
من ماندم و بامداد و پدر که برقکار است که یکبار به وقت کار و حال چُرت، نزدیک بود برق بگیردش. از روستایی در اطراف به تهران آمدهایم. زندگی ما با کمک هرازگاهی پدر، مسجد محل و خیّران مدرسه نفسی میکشد و نمیکشد. دلم بهحال پدرم میسوزد اما همین که هست همین که میگویم پدر دارم همین که صدایش میکنم پدرجان! جانم آرام میگیرد. هفته پیش تا صبح تندرد داشت و ناله میکرد تا صبح بالای سرش بودم و دستش در دستم بود هزار بار از خدا خواستم او را برای ما حفظ کند اما یکجورهایی نگرانم او را و این اتاقک را و همین با هم بودن را از دست بدهیم. آنوقت من و بامداد چی میشویم؟
بادام 14 سال دارد مثل تمام دختران مادر بهدنیا آمده است و مثل همه آنان از گل نازکتر، از هوا عزیزتر، سربهزیرتر از بید مجنون و مهربانتر از کبوتر .
بیا که بیدست تو
نوازش هم شکنجه است
آن هزار سال پیش هم مثل اکنونها دختران ستاره، گلسرخ، دختران مهر و ماه، همیشه در بیم و امید بودند چون مردان، تافته جدا بافته بودند و همیشهها جلوتر میرفتند، پشت سر، بانوان چنان پا برمیداشتند که صدایش را باد هم نمیشنید. در ایام خردی من در سنندج خواهرم، پروانه یاد گرفته بود که در سایه من قدم بردارد. او اول دبستان و من چهارم بودم و همان وقتها اجرای فرامین من و برادرم بیژن با او بود؛ چون باور زمانه این بود که زنان از شستوشو خوششان میآید، پس میتوانند آب پیدا کنند و چون از پختن لذت میبرند، مجبورند آتش را همیشه روشن نگه دارند؛
یعنی دختران آموخته بودند چون همه حجبوحیا و مهر و ایثار هستند. پس سکوت گلی است میان حنجرهشان اما ایکاش آقایان فکر میکردند این سکوت از سر ادب است نه رضایت. همین بود من و بیژن هیچگاه پرسش نشدیم که چرا پروانه باید در 17سالگی شوهر کند؛ در حالی که شکنندهتر از یاس سپید گوشه حیاط بود؛ در روزی که هزار ابر کمین کرده بودند تا با رفتن او به کرمانشاه باران شوند.
به چشمانت عادت کردهام
بعد از چشمان تو
چه شبهایی که بیچراغ
میمانم
حالا و اکنون که روزگاران دیروز نیست، امروز هم نه امروز که فرداست و این را شتاب بیامان تولید دانش و تولید تکنولوژی میگوید. با این همه دختران همچنان میپزند، میشویند و میروبند و بیصداتر از سکوت با خود سخن میگویند مبادا برخی از ما مردان حالمان مکدر شود و گاه موانع را آنقدر پیش میبریم که از هوای تازه محروم میشوند. آنقدر که ریش یا سبیل میگذارند تا به ورزشگاه برسند. تا به ما بگویند: آقایان محترم! همین؟ فقط یک ریش یا یک سبیل که لحظاتی بعد باد آنها را با خود میبرد تفاوت ماست؟ اصلاً چرا برخی از ما فکر میکنیم دلسوزتر از پدران و مادران هستیم؟
در حقیقت اینطور نیست. من نشنیده و ندیدهام مثلا پدر بزهکاری دوست داشته باشد فرزند دختر و یا پسرش مجرم شود و راستی وقتی دختران میتوانند به سینمای مختلط بروند که سالن غرق تاریکی و روشنیهاست، چرا نمیتوانند در روز روشن به ورزشگاه بروند. چرا آنقدر سربهسرشان میگذاریم تا کارشان به هنجارشکنی بکشد. بهعنوان پدر 2دختر و 4نوه دختری میگویم؛ در روزگار تلخ و درد امروز دختران بسیار بامرامتر از پسران هستند.
تاملی در این خبر روشنگر بسیاری از نکتههاست؛ زوج میانسالی در آمریکا همین روزها صاحب چهاردهمین پسر شدند. آنان بعد از تولد اولین فرزند پسرشان که اکنون 20 سال دارد میخواستند صاحب دختر شوند اما هنوز موفق نشدهاند و بسی امیدوارند پانزدهمین فرزند دختر باشد. چرا؟ پاسخ روشنتر از آفتاب است. یک دختر به تنهایی یک جهان است. حالا و به دقیقه امروز یک عصرانه بستنی نانی در ورزشگاه آزادی پیشکش به ذائقه دختران فوتسالی ما که بر بام آسیا ایستادند؛ بیهیاهو و بیحمایت، آنان خودشان قهرمان شدند. ما مردان، ما هیچ، ما نگاه.
خورشید را
ناعادلانه تقسیم کردهاند
بین من و تو
تنهاییاش سهم من است
گرمایش، سهم تو