دردمندتر از همیشههایم شدم وقتی چراغ سبز بود و ماشینهای جلویی تکان نمیخوردند و من 2بوق ممتد زدم. لحظاتی بعد مردی تا خورده دیدم که با دست راست پای چپش را که تندرستیاش دریغ شده بود، جابهجا میکرد تا آخرین گامها را برای عبور از خط عابر پیاده بردارد.
عجب! فکر کنم در همان لحظهها من از شرم چندبار مرده بودم، چراغ را که جا گذاشتم جایی پارک کردم و آشفتهحال سرازیر شدم تا برسم به مردی که نامش اراده بود. اینجا و آنجا سرک کشیدم و اینجا او را دیدم در سوپرمارکتی داشت چمان و خمان با کیسه نایلکسی بیرون میآمد.
یک بسته سیگار، 2 بسته ساقه طلایی، یک قوطی پنیر و شاید هم جعبهای خرما و یک بسته نان لواش. خودم را مثل پرده مزاحم کنار کشیدم. بیرون آمد آفتاب به وقت 5 بعدازظهر چهارشنبه 16 خرداد بود در چهارراهی که نامش سرو است. حسابی دیدمش وقتی ایستاد روی یک پا، قد و بالای رعنا، صورت کشیده با چشمانی روشن، مثل غرور برای پیادهرو بود. گفتم ببخشید، بوق بوق کردم واقعا شرمندهام، مکثی کرد و گفت که متوجه نشدم و من توضیح دادم و او همه تبسم شد و من دانستم تابستان 2 سال پیش در تصادف جاده کاشان یک پایش نیمجان شده است. تکنیسین علوم آزمایشگاهی بود.
خواستم دلداریش دهم، اجازه نداد مردی که 42 سال داشت و گفت: زمان و بردباری، توت را تبدیل به ابریشم میکند. حق با او بود من شرمندهتر از رعد و برق بیباران خداحافظی کردم تا یادم بماند اعمال انسان، زندگیاش را میسازند. گرچه گفتهاند زندگی پیازی است که انسان در حال اشک ریختن، پوستش را میکند و من یاد میگیرم در پشت هیچ چراغ قرمزی بوق نزنم و من دوباره یاد میگیرم مهم داشتن یا نداشتن یک عضو نیست، مهم این است که ما با هرچه که داریم پوست زندگی را بکنیم، مثل در آغوشگرفتن دوست رنجیدهخاطری که تکهای از حضور و حیات خاطرات ماست.
مثل بغل کردن رویا وقتی چشمتان را به روی واقعیت بستهاید تا حالتان در شوقی وافر سر بخورد تا دامنههای البرز. اصلا مثل باورکردن اینکه عقل سالم بسی و بسیارها مهمتر از دست و پای سالم است. این را همه میدانند حتی پرندگان مهاجر؛ درناهایی که خود را به دریای خزر میرسانند.
برگی از درخت
روی دریا افتاد
پاییز بر دوش موجها میرفت
آن هزار سال پیش که من کودکتر از اکنون بودم باور این بود زنگ، آهن را از بین میبرد و غصه، قلب را، مثل همسایه ما صحت خانم همیشه تراشهای از غصه و رنج روی صورتش پرسه میزد و گاه که بغض، شکوفه میداد زمزمه میکرد؛ حق دارم دلم بسوزد به حال فرهادم که یک پا و یک دستش از دست و پای دیگرش عقب میماند.
گویا در نوزادی سکته کرده بود پسری که همه وجودش هوش سرشار و ذکاوت عمیق بود، آنگونه که از شاگرد ممتاز بودنش، نیمکتها و تخته سیاه هم خبر داشت. افسوس که نمره ورزش او معدل را پایین میآورد.
او بعدها دبیر ریاضی شد تا مادرش باور کند، زمستانهای بلند همیشه خبر از بهار پرشکوفه، تابستان مفرح و پاییزان رنگارنگ میدهند. درختان کهنسال هم میدانستند، توتها و گردوها، حتی چناران خیابان ولیعصر تهران هم که همه سایهریز خیابان بودند، میدانستند.
از وقتی که از کنار تو رفتهام
رفتهام
و هنوز به خود نیامدهام
حالا و اکنون معلولان حرکتی قریب نیم میلیون نفر از جامعه ما را تشکیل میدهند؛ یعنی وقتی راه میروند راه، راه نمیرود؛ چون پلهای روی جوی شکسته یا گمشده و پلهها، مناسب آمد و رفت آنان نیست.
خورشید خانم با واکر قدم برمیدارد در پیادهراهایی که اغلب چروک یا ترک خورده است. همت والای خورشید خانم مصروف نگهداری از همسر از کار افتاده میشود در غیبت دخترانش ماهرخ و ماهمنیر که هر کدام در گوشهای از عالم اسیر خانوادهای هستند که نام بچههایشان وقتی بر زبان خورشید خانم میآید، جوانتر از بهار میشود.
حالا و این روزها گرچه تشدید افسردگی در برخی از ما، تبدیل به ناتوانی حرکتی هم شده است با این همه آنان که پایشان رفته یا دستشان کوتاه و یا تنشان کمجانتر از غروب است، بخشی از زندگی جمعی ما هستند که در پویش و پیمایش زندگی، سزاوار همراهی مشفقانه هستند.
من او را دیدم کژومژ میرفت و در هر دشوار رفتنی هر دو دستش بهچپ و راست میرفت؛ چنان پروانهای که در تقلای نجات از سوختن است. اینجا خیابان پیروزان جنوبی و دم در مجتمع آموزشی و نیکوکاری رعد در تهران است. او تاتیکنان به در ورودی اتوبوس رسید، شک ندارم مرا دید چون آهسته شدم تا حضور پروانهای او را مخدوش نکنم. پس وقتی خدمه آسایشگاه او را سوار میکردند، تبسم شیرینی از پیروزی اراده بهلب داشت تا یادم آید اراده، پای رفتن است و رفتن رسیدن است.
آنگونه که باور کنیم ضیافتی از همنوایی چلچله، قناری، گنجشک و بلبل برای ما برپاست. کاش همه بوقها سکوت کنند تا شیرین و فرهاد کمتوان حرکتی بیدغدغه از خط عابرپیاده رد شوند و خدا کند همه چراغها سبز بمانند.
خاقان رعد غرید
ابرهای مادر گریستند
و بر پهنهی دریا
رد پای خانم باران نقش بست
- شعرهای اول و دوم از شاعر ترک رضا کاظمی و شعر آخر از سعید موغانلی با برگردان رسول یونان