آب آرام بود و خورشید کمکم داشت بالا میآمد. هوا طوری بود که انگار میگفت: «همهچیز برای یک روز عالی، آماده است.»
قايقمان را كنار زديم و پياده شديم.
بگذاريد قايقمان را برايتان توصيف كنم. چندوقت قبل من و پدرم يك قايق پدالي خريديم. اما بعد از اينكه چندبار از آن استفاده كرديم، خسته شديم و تصميم گرفتيم كمي تغييرش بدهيم. يادتان باشد هميشه عجيبترين وسيلهها را آدمهاي تنبل اختراع ميكنند. ما پدالها را درآورديم و يك موتور داخل قايق كار گذاشتيم. يك دستگاه ماهيياب به آن اضافه كرديم و بعد چند صندلي راحتي هم برايش خريديم. به همين راحتي قايقمان را به قايقي آخرين سيستم تبديل كرديم.
ما معمولاً از كانال ليلي رد ميشويم كه مسير را راحتتر طي كنيم. آن روز مشغول حرفزدن با پدر بودم. طعمه را وصل كردم سر قلاب و آن را توي آب انداختم. چيزي به آن ضربه نزد. براي خودش آهسته تلوتلو ميخورد، انگار كه يك ماهي در سطح آب مشغول شنا باشد.
اما بعد از چند دقيقه ناگهان يك ماهي واقعي به آن ضربه زد. قلاب را كشيدم؛ اما همانموقع ضربهي ديگري به طعمه خورد. سعي كردم قلاب را به طرف قايق بكشم. يك ماهي بزرگ كه انگار دم هم نداشت، طعمه را گرفته بود و رها نميكرد. با تعجب به پدر نگاه كردم.
عمق آب زياد نبود و ماهي آنقدر بزرگ بود كه فكر كردم جنگ بين ما و ماهي تا ابد ادامه خواهد داشت. من از طرفي قلاب را ميكشيدم و هيولاي بزرگ از طرف ديگر. پدر سعي ميكرد تعادل قايق را حفظ كند. بايد قبل از چپشدن قايق توي آب، ماهي را خسته ميكردم.
پدر محكم به جانور بزرگ ضربه زد و او را چند متر عقبتر هل داد. قلاب را رها كرد و به مسيرش ادامه داد. بلند شدم ببينم چه حيواني بود. نور خورشيد توي آب منعكسشده بود و من فقط حلقههاي طلايي و مشكي ميديدم. پدر گفت: «نگاه كن. انگار دوتا هستند.»
كمي دقيقتر نگاه كردم و گفتم: «نه. اين طرفي كلهاش است و آن طرفي دمش. خداي من! يك ماهي ببري غولآساست.»
من و پدر هيچوقت يك مربي يا دفترچهي آموزشي براي ماهيگيري نداشتيم. چون حس ميكرديم اينطوري بيشتر به آدم خوش ميگذرد. نميدانستيم چه كار بايد بكنيم. شوكه شده بوديم. ماهي ببري چندخط عميق زير قايقمان انداخته بود. چنددقيقه در سكوت نشستيم و فكرهايمان را ريختيم روي هم. يكدفعه به پدر گفتم: «كاش لااقل يك عكس ميگرفتيم. حالا هيچكس حرفمان را باور نميكند.»
بالأخره حالمان برگشت سر جايش و بقيهي روز هم به ماهيگيريمان ادامه داديم؛ اما همهي فكرمان پيش ماهي غولآسا بود. براي همه تعريف كرديم و حرفهايشان را هم شنيديم. خيليها باور نكردند. تا اينكه...
دو هفته بعد از آن اتفاق دوباره براي ماهيگيري به سمت كانال ليلي راه افتاديم. ماهيياب نشان ميداد كه كمي آنطرفتر چند ماهي براي صيد وجود دارد. من قلاب را آماده كردم و مشغول وصلكردن طعمهها شدم. تا طعمه را توي آب انداختم، ضربهي محكمي به قايق خورد. به راحتي ميتوانستم حركت سرش را حس كنم. پدر داد زد: «حواست به قايق باشد.»
عمق آب مثل دفعهي قبل كم بود. ماهي يكدفعه بالا پريد و چند متري از سطح آب بالاتر رفت. نگاهش طوري بود كه انگار زل زده توي چشمهايمان و درحاليكه طعمهي كوچك قلاب را لاي دندانهايش گرفته، ميگويد: «اين به چه درد من ميخورد؟»
دوباره جنگي بين ما و ماهي شكل گرفت. اين بار نبايد به همين راحتيها ولش ميكرديم. تصميم گرفتيم هرطور شده او را با خودمان به ساحل بياوريم. فكري به ذهنم رسيد و گفتم: «موتور، با موتور ميتوانيم.»
موتور قايق را روشن كرديم تا ماهي غولآسا نتواند ما را با خودش داخل كانال بكشاند. به سمت ساحل راه افتاديم. او هم همانطور كه زور ميزد قلاب را از دهانش دربياورد دنبالمان كشيده ميشد. با وجود او راه آنقدر طولاني به نظر ميآمد كه انگار قرار نبود هيچوقت به ساحل برسيم.
تا به ساحل رسيديم پدر از قايق بيرون پريد. سعي كرديم ماهي را ثابت نگه داريم و اندازهاش بگيريم. بعد فوراً چند تا عكس با او گرفتيم و چون همچنان داشت با ما ميجنگيد، تصميم گرفتيم برش گردانيم توي آب.
بقيهي آن روز ديگر ماهيگيري نكرديم؛ اما همهي فكرمان پيش ماهي غولآسا بود. براي همه تعريف كرديم و حرفهايشان را هم شنيديم. اينبار همه باور كردند. تا اينكه...
چند هفته بعد يكي از دوستانمان از كشور ديگري به خانهمان آمد و بعد از ديدن عكسها گفت: «همين؟ اين كه يك ماهي خاردار كوچك است!» و ما فهميديم بعضي چيزها يك جا كوچكاند، يك جا بزرگ، يك جا هم بزرگترين! چون او بزرگترين ماهياي بود كه ما در محدودهي زندگي خودمان ديده بوديم.
تصويرگري: مايكل بايرز