بعضيوقتها در روزهاي وسط هفته، صداي غرش هواپيماها شنيده ميشد و ديوار صوتي را ميشکست. البته هرچه نگاه ميکرديم نه ديواري ميديديم، نه شکستن آن را، اما فکر ميکرديم صداي لرزش شيشهها و آه و نالهي پنجرههاي کلاس، يعني شکستن ديوارصوتي.
در اين موقع و وقتهايي که هواپيماها از بالاي سر مدرسه ميگذشتند رحيمي، همکلاسي ما که بابايش خلبان بود، شروع ميکرد به تعريفکردن. اتفاقاً بعضيوقتها اين رفت و آمد هواپيماها ميخورد به ساعت انشا. آقاي صابري، معلم فارسي و انشا هم ديگر به اين سر و صداها عادت داشت.
يکبار انشا داد که شرح حال يک خلبان شجاع و بيباک را بنويسيم و تنها کسي که خيلي قشنگ و خودماني نوشته بود، همين رحيمي بود. حتي من هم که انشايم خوب بود، در اين موضوع به گرد او نميرسيدم. انشاي خلبان شجاع من چندان به قول معلممان چنگي به دل نميزد. همه بهجز رحيمي زورکي، همينطور چند سطري سر هم کرده بوديم. رحيمي اما حسابي تحقيق کرده بود. حتي ديوار صوتي را توي انشا آورده بود.
انشا که تمام شد، آقاي صابري لبخندي زد و گفت: «دستت درد نکنه رحيمي، اما رد پاي باباي خلبانت درست و حسابي توي سطر سطر انشا پيدا بود.» من و بقيهي دانشآموزان رد پا را نفهميده بوديم، اما آقاي صابري فهميده بود.
- خب، اين خيلي هم بد نيست. بايد هم اين رد پا باشه، تازه رحيمي انشاهاي ديگهاش هم خوبه، چون کتاب ميخونه. مثل من و شما نيست که ماهي، سالي ميگذره، حتي لاي کتاب رو باز نميکنيم. تازه مدرسه هم که کتابخونه نداره. کتابخونهي ديواري کلاس هم که همين هفت، هشت تا کتاب رو داره. دو تا رحيمي آورده، سه تا کريمي و يکي، دو تا هم...
کريمي من بودم و آقاي صابري ادامه داد: «کاش يکي پيدا ميشد اونور حياط مدرسه، کنار اتاق بابا حيدر، کتابخونهي کوچيکي درست ميکرد...»
- برق چهرهي مادربزرگ
اصلاً فکرش را نميکردم آن کسي که آقاي صابري در عالم خيال از خدا خواسته بود براي مدرسهي ما کتابخانه درست کند، مادربزرگ من باشد.
قصهاش دور و دراز است. مادربزرگ دوست داشت برايش تعريف کنم. از اينجا و آنجا. حتي از قفسهي کوچک کتابخانهي کلاس که فقط چند تا کتاب در آن جا گرفته بود و بچههاي کلاس از بس کتابها را ورق زده بودند، از دلشان افتاده بود.
خلاصه من همهچيز را براي مادربزرگ تعريف کرده بودم. اين را هم اضافه کردم كه آقاي صابري گفته کاش کسي پيدا ميشد و آنور حياط مدرسه، کتابخانهاي درست ميکرد! اولش برقي در چهرهي مادربزرگ ديدم، اما بعدش چيزي نگفت.
چند روز بعد وقتي از مدرسه به خانه آمدم، مادرم را نگران ديدم. اولش چيزي نگفت. اما يواشيواش شروع به حرفزدن کرد: «مادر، همه رو دشمن خودت کردي.»
لقمهي غذا را قبل از دهان نگه داشتم و هاج و واج به مادر نگاه کردم و با عجله گفتم: «چي شده مادر؟ من دشمن کردم؟»
- ها مادر، عمو جوادت، عمو رسولت.
تعجبم بيش تر شد. من که به عموها بدي نکرده بودم.
- چرا مادر؟ مگه من چيکار کردم؟
- نميدونم، اين رو با تلفن به بابات گفتن.
- چي گفتن؟
- گفتن پولهاي مادربزرگ که مال اون نيست، مال ماست. احمد چه حقي داره که پولها رو گرفته براي ساخت کتابخونهي مدرسه؟
احمد من بودم. از حرفهاي مادر تعجبم بيشتر شد: «کدوم پول؟ من فقط حرفهاي آقاي صابري رو براي مادربزرگ گفتم.»
- ببين احمد، اينطور که عموهات به بابات گفتن، مادربزرگ پول ساخت کتابخونه رو گذاشته کف دست آقاي مدير مدرسه.
- يعني خود مادربزرگ به عموها گفته؟
- لابد مادر.
- پس چرا گفتن مادربزرگ پولها رو داده به من؟
- نميدونم پسرم. سينجيم ميکني. بايد بابات از سرکار بياد، بپرسيم جريان رو ميدونه يا نه.
- كريمي، دفتر!
کسي با انگشت دست به پشت در کلاس ضربه ميزد. در باز شد و سر و کلهي دانشآموزي پيدا شد.
- آقا اجازه! کريمي دفتر، آقاي مدير کارش داره.
رنگ از رويم رفت. لحظهاي مردد شدم. وقتي ايستادم، آقاي معلم اجازه داد که بروم. تا به دفتر مدرسه برسم فکر کردم آقاي مدير چهکار دارد؟ در زدم و داخل رفتم. غير از آقاي مدير، آنطرفتر آقايي نشسته بود. تا حالا او را نديده بودم.
آقاي مدير و آن مرد با هم جواب سلام مرا دادند. آقاي مدير رو به مرد کرد و گفت: «جناب رضازاده، اينم کريمي، نوهي مادربزرگ. بنشين کريمي، اين آقا، آقاي رضازاده است، مدير عامل مجمع خيرين مدرسهساز.»
آقاي رضازاده لبخندي زد و گفت: «آفرين پسرم! کارت عالي بود، عالي! عموهات خيلي از دستت دلخورن. اين رو مادربزرگ گفت. چيکار کردي پسرم با اين کارت؟»
- آقا من؟ باور كنيد كاري نكردم.
- درسته پسرم. تو کاري نکردي، فقط ناخودآگاه قدم خيري برداشتي. اصلاً هم به روي خودت نيار. حالا بگو فردا نه، پسفردا چند شنبه است؟
فکر کردم و گفتم: «دوشنبه»
- آفرين! خونهي شما تا مدرسه چهقدر فاصله داره پسرم؟
- خونهمون توي کوچهي بغليه. درست دو دقيقه تا مدرسه راهه.
- خوبه. خونهي مادربزرگ چهقدر فاصله داره؟
- براي چي آقا؟ مادربزرگ براي چي؟
- براي کلنگزني. براي قدرداني.
- يعني مادربزرگ کلنگ بزنه؟
- ها، پسرم.
- خونهي مادربزرگ خيلي دوره، اما وقتي کاري داشته باشه شب قبلش ميآد خونهي ما.
- چه بهتر! پس روز دوشنبه، ساعت 10صبح.
- سر زد از افق...
بچهها به صف شده بودند. زنگ استراحت ساعت دوم زودتر زده شد. همين که زنگ به صدا درآمد، زودتر از همه از کلاس زدم بيرون. آقاي مدير پشت در کلاس بود. انگار دنبال من آمده بود.
- رحيمي برو مادربزرگت رو بيار. مثل جت برو و برگرد.
مادربزرگ را که آوردم، بچهها به صف شده بودند. كلنگي با روبان قرمز، سفيد و سبز کنار ديوار اتاق بابا حيدر جا خوش کرده بود. آنطرفتر بقيهي مهمانان روي صندلي نشسته بودند. بين آنها بابا، مادر و عمه هم بودند. آنها زودتر آمده بودند.
مادربزرگ سعي ميکرد محکم قدم بردارد. عصايش زير چادر پنهان بود، اما از آن استفاده نميکرد. همه به احترام مادربزرگ از جا بلند شدند. صداي کفزدن بچهها ديوار صوتي را شکست.
مادربزرگ نشست. جاي من کنار او بود. کنار من آقاي رضازاده نشسته بود و بعد از او آقاي مدير و بعد رييس فرودگاه. بچهها يک ريز مرا نگاه ميکردند و مادربزرگ را. صداي موسيقي گروه سرود همه را ميخکوب کرد. چند نفر از بچهها همراه سرود، پرچم را آرام آرام بالا بردند. بچهها دست روي قلب، ميخواندند: «سر زد از افق مهر خاوران» و...
بعد آقاي مدير پشت بلندگو رفت: «بچهها، امروز اينجا مادربزرگ رو ميبينيد و رييس فرودگاهرو. فردا اما همنشين يار مهربان يعني کتاب ميشيد. در ساخت کتابخونهي کوچيک مدرسه هم مادربزرگ کريمي ما رو ياري داده و هم آقاي رييس فرودگاه.»
سرم را برگرداندم. رييس را ديدم که با تلفنهمراه صحبت ميکرد، هنوز آقاي مدير صحبت ميکرد که ناگهان صداي غرش هواپيماها بالا رفت. در يک چشم برهمزدن، هواپيمايي با سرعت و با صداي بلند از بالاي سرمان گذشت. آقاي مدير بهتزده حرفهايش را قيچي کرد. ترس و وحشت مادربزرگ را گرفته بود. سرش را خم کرد. صدايش را شنيدم:
«مادر، مادر، اين سر و صداها چيه؟»
قبل از اين که جواب بدهم، آقاي رضازاده با خنده گفت: «نديدي مادربزرگ؟ هواپيما. اينجا نزديک فرودگاهه، هرچنددقيقه يک هواپيما...»
مادربزرگ دستش را کنار گوشش برد و گفت:
«نشنيدم پسرم. چي گفتي؟»
در همين حال رييس فرودگاه که متوجه حرفهاي مادربزرگ و وحشت او شده بود، با صداي بلند که همه بشنوند، گفت: «مادر، اين مانوره. مانور به افتخار شما. خودم دستور پرواز به هواپيماها دادم.»
بچهها شروع به خنده و کف زدن کردند. تمام که شد، مادر بزرگ گفت: «راضي به زحمت نبودم.»
- ياران مهربانِ مهربان!
آقاي مدير که هنوز پشت بلندگو بود، گفت: «از خلبانهاي شجاع که با پروازشان ديوار صوتي را شکستند، سپاسگزارم. اما کاش در اينجا يک نفر هم پيدا ميشد، بعد از ساخت کتابخانه، ياران مهربان، يعني کتابها را هم خريداري ميکرد.»
آقاي مدير اين را که گفت، سرش را چرخاند و نگاهي به تکتک مهمانان انداخت. هيچکس تکان نخورد و انتظار آقاي مدير طولاني شد. ناگهان احساس کردم که مادربزرگ ميخواهد از جايش بلند شود. مادربزرگ از جا برخاست. بچهها با جيغ و داد، سوت و کفزدن مادربزرگ را تشويق کردند.
مادربزرگ چندبار عصاي خود را بر زمين زد. همه در انتظار حرفهاي او بودند. صداي دلنشين مادربزرگ شنيده شد: «آقاي مدير به يک شرط کتابهاي کتابخانه را هم تهيه ميکنم.»
آقاي مدير لبخندي زد و گفت: «بچهها مادربزرگ شرط داره. ساکت باشيد ببينم شرطشون چيه.»
سکوتي سنگين بين بچهها افتاد. همه سراپا گوش شدند.
مادربزرگ اين بار عصايش را از زير چادر بيرون آورد و گفت: «به شرط اينکه ديگه هواپيماها زحمت نکشن، مانور ندن.»
رييس فرودگاه از جايش بلند شد. لبخندي بزرگ همهي چهرهاش را گرفته بود، دستش را به علامت احترام بالا برد و گفت: «چشم مادربزرگ. مانور بي مانور! اصلاً ميگم همهي پروازهاي مسافربري هم كنسل بشن.»
صداي کفزدن بچهها و شليک خندهشان بار ديگر ديوار صوتي مدرسه را شکست .
* ديوار صوتي: در هوانوردي ديوار صوتي نقطهاي است که متحرک و در اينجا «هواپيما» اگر بخواهد به سرعت مافوق صوت برسد، بايد از آن عبور کند.اولينبار در دههي 50ميلادي ديوارهاي صوتي شکسته شدند.
شکستهشدن ديوار صوتي همراه با صداي بلند است. اغلب جنگندههاي امروزي توانايي شکستن ديوار صوتي را دارند. هرجسمي که بخواهد ديوار صوتي را بشکند، بايد سرعتي معادل 1224 کيلومتر در ساعت و استحکام کافي براي متلاشي نشدن در چنين سرعتي را دارا باشد.
تصويرگري: دنيا مقصودلو