نشانهها پررنگ و پررنگتر میشوند، تا آنجا که احساس میکنیم باید در موردشان بنویسیم. شاید نوشتن، یکی از راههای ابراز علاقه و ارادت به او باشد.
حالا تولد اوست، او كه خيلي دوستش داريم. بهخاطر همين، از چند نوجوان دوچرخهاي خواستيم براي او يادداشتي كوتاه بنويسند. راستي، شما هم آثار فیروزهايتان را براي نشریهی دوچرخه بفرستيد تا حرفهاي فیروزهاي شما را دوستانتان هم بخوانند.
- رؤياي باشكوه
تلفن را برمیدارم و بدون هیچ مکثی شماره میگیرم. صدای بوقهای آزاد تلفن، برعکس همیشه، انتظار را برایم شیرین میکند. بالأخره شیرینترین انتظار بهسر میآید و تلفن به حرم وصل میشود. حالا من میمانم و یک دنیا مناجات و رازهایی که نمیدانم باید از کجا شروع کنم.
از پشت تلفن هیاهوی زائران را میشنوم. ای کاش جای آنها بودم و در کنجی از حرمت تماشاگر کبوترانی بودم که دور تا دور گنبدت طواف میکنند. چشمهایم را میبندم، دستم را دراز میکنم. دستم به ضریحت نمیرسد. باز هم تلاش میکنم. حالا آن را گرفتهام و بوسهبارانش میکنم.
چشمهایم را باز میکنم و از رؤیايی باشکوه بیرون میآیم. قفل زبانم باز میشود؛ اما تنها چیزی که میگویم این است: «مرا بطلب.»
مهسا اسفندیاریمحبوب
16ساله از قم
- شادي گلهای زعفران
طلوع خورشید میلاد شما طعم شیرین شربت زعفران دارد. روز تولدتان خیابانها چراغانیاند و شیرینی و آش و شربت نذری میدهند، بیشتر از همه شربت زعفران!
خاله هرسال یک بسته زعفران اصل از نزدیکترین مغازه به حرم میخرد، برای روز میلادتان، براي شربت زعفران نذری. فکر میکنم زعفران به احترام شما در خاک خراسان میروید!
خاطرهی اولینبار که به زیارت آمدم در ذهنم روشن میشود. وقتی کبوتران را روی گنبد و گلدستههای طلایی شما دیدم، سؤالی قدیمی به ذهنم آمد:
«کبوترها حرم شما را چگونه یافتهاند؟ آنها میتوانند پرواز کنند و هر کجا بخواهند بروند. چرا همینجا، روی سقف سقاخانه، کنار شما میمانند؟»
همانجا این را دربارهی خودم هم پرسیدم:
«چرا میخواهم همیشه اینجا بمانم؟ مگر اینجا بهشت است؟» به راستی که کم از بهشت نداشت.
نسرین خرمآبادی
17ساله از آران و بيدگل
- قلبم بزرگ و بزرگتر شد
سلام ای قریبترین غریب خراسان! سلام ای رضای خدا!
روزهای کودکی صدای نقارهي حرمت را میشنیدم، قصهی بچهآهو را برایم میگفتند و رضارضاگفتنهای پدر را، وقت دلتنگیاش میفهمیدم. آن روزها قلبم بزرگ و بزرگتر شد تا اينكه تمام محبت شما در قلبم جا گرفت و دلبسته شدم.
حالا صدای نقارهي حرمت را دعوتی عالمانه، قصهي بچهآهو را روایتی عاشقانه و رضارضاگفتنها را ذکری عارفانه میدانم. دعا کن من هم کبوتری باشم که حوالی حریم شما پر میزند و دلواپس آب و دانهای نیست.
رضوانه خلج
16ساله از تهران
- نور ميتوانست؟
تند راه میرفتم تا به رواق برسم. آفتاب داغ بود و کف پاهایم از توی کفش میسوخت. بالأخره به رواقي رسیدم. تا داخل شدم، بوی خنک عطری ریههایم را پر کرد. هوای خنک و دلپذیر آنجا، آرامش را به تنم بازگرداند.
سقفهای بلند آینهکاریشده و چلچراغها مثل همیشه مرا شگفتزده میکرد. رو به دیوار کردم و میان تکههای آینه، دنبال چشمهایم گشتم. نظم و ترتیبشان شاهکار بود. دستم به طرفشان رفت تا آنها را لمس کنم. ناگهان صدای افتادن چیزی حواسم را پرت کرد.
شانه، روی زمین افتاد. میز خودم روبهرویم بود. آینه، شاهکار نبود؛ آینهی سادهی اتاقم بود.اما نور میتوانست فاصلهی اراک تا مشهد را اینگونه طی کند؟
یاسمنسادات شریفی
16 ساله از اراک
- خواب راحت
ای موج دریا جا گرفته در نگاهت!
ای هر کبوتر از تو دارد خواب راحت!
ای دستهایت جای امنی تا بمانم!
بگذار تا اذن دخولت را بخوانم؛
بعدش نخواهم زد به جای دیگری پر
من، بیخیالِ پرزدن یک جای دیگر!
آقا تمام لحظهها سرد است اینجا
بگذار مهمانت شوم یکبار تنها!
فائزه فرزانه
از خرامه
- پشت و پناه همه
خوب میدانم که در صحنهی نمایش عشقت، نقش من کوچک است. خوب میدانم که تاریکی آنقدر در قلبم پیشروی کرده که خورشیدی به بزرگی تو در آن، جا نمیشود؛ اما باز هم برایت می نویسم چون خاطرههایت به تنهایی پشت و پناهی است که تنهایی را از روحم میزداید و آنقدر دیدارت در نظرم شیرین است که میتواند یکتنه تمام تلخیها را بشويد و ببرد.
حالا در روزی نزدیک به روز تولدت، بار دیگر به تو سلام میدهم؛ سلام و بهترین درودهای خداوند نثار تو ای خورشید خاموشنشدنی. تولدت مبارک، ای پشت و پناه همه...
سيدمحمدصادق کاشفیمفرد
17ساله از كرج
- انگار هيچ آرزويي نداشتم
بعد از پشت سرگذاشتن آن امتحانات سخت، سفر میچسبید و هیچ سفری بهتر از سفر مشهد نمیشد.
شنیده بودم که دیدن گنبد امامع شوق خاصی دارد و دلم میخواست این شوق را حس کنم. وسايلم را جمع کردم. چمدان دیگري هم داشتم که تمام التماس دعاها و آرزوها را در آن ریخته بودم.
ضریح امام را كه دیدم ذهنم از همهچیز خالی شد. انگار که در دنیا هیچ آرزویی نداشتم به جز دیدن حرم امام رضاع که آن هم قسمتم شده بود. انگار امام دلم را گرفته بود و از تمام ناآرامیها پاک کرده بود!
دلم میخواست فقط شکر كنم؛ شکر بهخاطر این لحظهی زیبا.
بعد از حس دلنشین حضور در صحن و تماشای گنبد، هیچچیز جای حس خوب دویدن در صحن را نمیگیرد. اما لحظههای آخر كه رو به گنبد میایستی... غم و دلتنگی و بغض انباشته میشود. بهنظرم خداحافظی از مشهد از سختترین کارهای دنیاست!
فرشته محمودنژاد
از تهران
- تو فرق نميگذاري
تو میزبانی و ميان میهمانهایت فرق نميگذاري؛ خوانده یا ناخوانده، آشنا یا ناآشنا، چه فرقی دارد؟ تو آنها را گاهی حتی بیشتر از خودت هم دوست داري. برایت فرقی نمیکند از تو چه میخواهند؛ ثروت یا سلامتی؟ فرزند یا دارایی؟ همه را با دست پر بدرقه میکنی.
دوستت دارم... نه برای هرچه که از تو گرفته یا نگرفتهام. دوستت دارم که مرا مانند آهویی که ضمانت کردی، ضامنی.
زهرا وطندوست
16ساله از رشت